| یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
همه چی دی ال | دانلود و تماشای آنلاین فیلم و سریال
رمان

دانلود رمان باز هم من اثر جوجو مویز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

این کتاب، سومین عنوان از سه گانه‌ی «من پیش از تو» به حساب می‌آید. لوییزا کلارک برای شروع یک زندگی جدید به نیویورک می‌رسد و مطمئن است که می‌تواند علاوه بر لذت بردن از این ماجراجویی تازه، رابطه‌اش با سم را نیز در چند هزار مایل آن طرف‌تر، زنده نگه دارد. او به دنیای میلیونرها پا می‌گذارد و برای لئونارد گاپنیک و همسردوم بسیار جوانترش، اگنس، مشغول به کار می‌شود. لو مصمم است که بیشترین بهره را از این تجربه ببرد و خود را کاملاً غرق کار و زندگی جدیدش در نیویورک می‌کند. او پس از مدتی با جاشوا رایان آشنا می‌شود؛ مردی که نجوایی از گذشته‌ی لو را همراه خود دارد. زندگی لو خیلی زود مسیر تازه‌ای به خود می‌گیرد …

خلاصه رمان باز هم من
ناتان همانطور که قول داده بود آنجا در انتظار من بود. فکری آزار دهنده و عجیب درون سرم می‌چرخید و می‌گفت که او نخواهد آمد؛ اما او آنجا بود و دست بزرگش را از بالای سر تمام کسانی که پیرامونش ایستاده بودند برای من تکان می‌ داد وقتی نزدیک شدم با دست دیگرش مردم را کنار زد و به طرف من شتافت. لبخندی بزرگ بر چهره اش نشسته بود و من را با یک دست در آغوش گرفت و از روی زمین بلند کرد «لو!» خوشحال بودم که برای لحظاتی چهره‌اش پشت سر من قرار گرفت و می‌توانستم احساسات ناشی از صحبت کردن در

مورد ویل و خستگی ناشی از هفت ساعت پرواز پرفراز و نشیب با هواپیما را از چهره ام پاک کنم. -به نیویورک خوش آمدی کوچولو! می‌بینم که ترجیح دادی در سفر هم پیراهن بپوشی هان؟! او دستم را در دست گرفته بود و می‌خندید من پیراهن طرح ببری مدل سال‌های ۱۹۷۰ خود را با دست مرتب کردم و در همان حال فکر کردم احتمالا در این لباس شبیه به ژاکلین کندی در سال‌هایی شدم که اوناسیس از معروفترین شخصیت‌های زمان در آمریکا بود. البته اگر ژاکلین کندی هم مانند من نیمی از قهوه مجانی هواپیما را روی پیراهنش

ریخته بود. -چقدر خوبه که می‌بینمت! ناتان چمدانم را با یک دست طوری بلند کرد انگار درون آن را با پر پر کرده‌اند و به راه افتاد. -بزن بریم آقای جی خودرواش را به من داده است ترافیک اینجا وحشتناک است اما نترس به موقع می رسیم. خودروی آقای گاپنیک براق و سیاه و به اندازه یک اتوبوس بود و نشان می‌داد که قیمتش شش رقمی است ناتان چمدان های من را در صندوق عقب خودرو گذاشت. من با کشیدن یک آه بلند درون خودرو نشستم و بیدرنگ سراغ گوشی ام رفتم. با یک پاسخ کوتاه جواب چهارده پیامک مادرم را دادم …

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان من پیش از تو اثر جوجو مویز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم

داستان جوان ورزشکار و ثروتمندی به اسم ویل ترینر که در اثر یک تصادف، قطع نخاع می‌شود و بعد از آن باید روی یک صندلی چرخدار زندگی کند ، تصادفی که انگار به خط سرنوشت او خورده است تا به نخاعش ، دختر جوانی به نام لوئیزا می‌خواهد به ویل نوع دیگری از نگاه کردن را یاد بدهد و او را از خودکشی برهاند ، قضاوت نکنید چون تا صفحه آخر رمان نیز کسی نمی‌داند چه اتفاقی خواهد افتاد …

خلاصه رمان من پیش از تو
همان طور که قبلاً می‌دانستم او در کلوپ‌های ورزشی بود. از دوشنبه تا پنج شنبه درست مثل یک برنامه زمانی پاتریک یا همیشه در باشگاه بود یا دور پیست دو که با نورافکن روشن بود می‌دوید. من از پله ها پایین رفتم و به خاطر سرما دستم را دور خودم پیچیدم و آرام به سمت پیست دو حرکت کردم وقتی که نزدیکم شد دستم را برایش تکان دادم. “با من بدو” هرچی نزدیکتر می‌شد بیشتر نفس نفس می‌زد نفسش مثل بخار خارج می‌شد. “چهار دور دیگر باید بدوم” من یک لحظه مکث کردم و سپس در کنارش شروع کردم به دویدن این تنها

راهی بود که می‌توانستم با او حرف بزنم کفش‌های ورزشی صورتی با بندهای فیروزه ای رنگ به پا داشتم. تنها کفشی که با آن میشد دوید. تمام روز را در خانه گذراندم و تمام تلاشم را کردم که مفید باشم حدس میزنم که یک ساعتی بود که در دست و پای مادرم بودم مامان و بابابزرگ کارهای معمولشان را انجام می‌دادند و حضور من برای آن‌ها مزاحمت درست می کرد. پدر خواب بود چون تمام آن ماه را شب کاری کرده و کسی نباید مزاحمش میشد. اتاقم را تمیز کردم و سپس نشستم و با صدای خیلی کم تلویزیون تماشا کردم هرازگاهی

به یادم می آمد که چرا وسط یک روز کاری در خانه هستم. درد کمی در قفسه سینه ام احساس می‌کردم. “انتظار تو را نداشتم” “تو خونه خسته شدم گفتم شاید بشود باهم کاری کنیم” چپکی به من نگاه کرد حالت شیرینی روی صورتش بود “خیلی زود شغل دیگری پیدا می‌کنی عزیزم، یک شغل بهتر”
“فقط بیست و چهار ساعت از زمان از دست دادن کارم می گذشت آیا واقعاً این قدر بیچاره و بدبخت شده ام؟ می‌دانی این بدبختی فقط برای همین بیکاری امروز است؟” “تو باید نیمه پر لیوان را ببینی تو نمی‌توانستی برای همیشه آنجا بمانی …

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان دختری که رهایش کردی اثر جوجو مویز با فرمت pdf نسخه کامل با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

داستان این کتاب درباره دو زن با برخی ویژگی‌‌های مشابه است که یکی از آن‌ها به نام «سوفی» در زمان اشغال فرانسه توسط نازی‌ها مجبور است تا از خانواده‌‌اش در نبود شوهرش در مقابل نازی‌ها محافظت کند. زن دیگر داستان «لیو» نام دارد که در لندن زندگی می‌کند. شوهر لیو قبل از فوت به وی یک تابلوی نقاشی هدیه می‌دهد که نمایی از یک زن است و مربوط به یک قرن قبل می‌باشد که در جریان جنگ از فرانسه به انگلستان منتقل شده است. این تابلوی نقاشی نقطه عطف داستان کتاب است که زندگی سوفی و لیو را به هم گره می‌زند …

خلاصه رمان دختری که رهایش کردی
ساعتِ پدر بزرگ رنه گرینر شروع کرد به زنگ زدن این یعنی به مصیبت داره شروع میشه ماه ها بود که اون ساعت همراه قوری نقره اش چهار سکه‌ی طلا و ساعتی که پدربزرگش روی جلیقه ش میانداخت زیر جالیز سبزیجاتی که نزدیک خونه‌ش بود دفن شده بود تا از دست غارتگرای آلمانی در امان بمونن واقعاً هم نقشه‌ خوبی بود و گرفت. اونا همه‌ی شهر رو غارت کرده بودن بجز چیزایی که دفن شده بودن و اونا به فکرشون نمی‌رسید که زیر زمین رو هم بگردن، همه چیز خوب بود تا زمانی که یه روز صبح اوایل نوامبر مادام پویلن با عجله وارد

بار شد و بازی دومینوی موسیو گرینر رو قطع کرد که خبر بده از باغچه‌ی کنار خونه‌ش هر یه ربع صدای آلارم ساعت از زیر زمین، جایی که هویج کاشته بود، شنیده میشه. -خودم با همین گوش هام شنیدم. خیلی آروم داشت توضیح می‌داد. -و وقتی من می‌تونم بشنوم، مطمئن باشید که اون آلمانی های لعنتی هم می‌تونن بشنون. -تو مطمئنی صدای آلارم ساعت رو شنیدی؟ و بهش گفتم: از آخرین باری که اون ساعت کوک شده، خیلی می‌گذره. موسیو لفارژ هم وارد بحث شد شاید صدای مادام گرینر باشه که از تو قبر می‌آد. من که زنم رو

اونجا تو باغچه‌ سبزیجاتم دفن نکردم. رنه زیر لب غرغر می‌ کرد. خم شدم تا زیر سیگاری‌ها رو خالی کنم خیلی آهسته نظرم رو گفتم. امشب باید یه گودال عمیق تر بکنی رنه و ساعت رو تو یه گونی بپیچی امشب باید اینجا امن باشه. غذای اضافی برای شام شون آوردن وقتی بیشترشون این جا در حال شام خوردن باشن یعنی فقط تعداد کمی سر پستشون هستن. یه ماه بود که آلمانی‌ها برای صرف شام به هتل ما می‌ اومدن، و به طور ناخودآگاه به ترس و لرز و احتیاط خاصی به منطقه ای که ما توش بودیم، وارد شده بود. از ساعت ده صبح …

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان ماه عسل در پاریس اثر جوجو مویز به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندروید و آیفون با ویرایش جدید و لینک مستقیم رایگان

چندین سال قبل از وقوع رویدادهای کتاب «دختری که رهایش کردی» و در زمانی اتفاق می‌افتد که این دو زوج به تازگی با هم ازدواج کرده‌اند، سوفی که دختری روستایی است، شیفته‌ی شکوه پاریس شده است، اما پس از مدتی در می‌یابد که عشق ورزیدن به هنرمندی شناخته شده مثل ادوارد، پیچیدگی‌ها و مشکلات غیر منتظره‌ای را به همراه خواهد داشت، لیو نیز در یک سده بعد، پس از تجربه‌ی عشقی طوفانی در می‌یابد که ماه عسلش در پاریس، چیزی نیست که انتظارش را می‌کشید …

خلاصه رمان ماه عسل در پاریس
مشتی که ادوارد حواله صورت دینان کرد به قدری سریع اتفاق افتاد که من به سختی توانستم آن را ببینم. مشتش از کنار گوش راست من با چنان قدرتی رد شد و خورد زیر چانه دینان که او را از جا بلند کرد و در هوا به عقب پرتش کرد. از شدت ضربه صورتش چرخید و با صندلی به زمین افتاد و چون پایش به میز گیر کرد میز برگشت. با افتادن شیشه‌ی نوشیدنی روی زمین و شکستن و پاشیده شدن آن روی لباس زن همراه دینان زن جیغ کشید. توی بار سکوتی حاکم شد و ویولن زن از نواختن دست کشید. فضای بار متشنج شد.

چشمان آقای دینان دو دو میزد و سعی داشت خودش را جمع وجور کند. ادوارد با صدایی که از خشم می‌لرزید گفت: از همسرم معذرت خواهی کن؛ اون به ده تا مثل تو می‌ارزه. آقای دینان چیزی را تف کرد شاید یک دندان رد سرخ و باریک خونی که از چانه اش می‌چکید چانه اش را به دو نیم کرده بود. دستش را روی چانه‌اش کشید و زیر لب آرام چیزی گفت که من فکر کردم فقط من توانسته ام آن را بشنوم. «عوضی!» ادوارد با فریاد به سمتش حمله ور شد اما دوست دینان خودش را روی ادوارد انداخت و مشت‌هایش را حواله شانه‌ها

و سر و کله و پشت ادوارد کرد. آن دو مثل پشه روی شوهرم پریده بودند من فقط می‌توانستم صدای ادوارد را بشنوم که می‌گفت: چطور جرات می‌کنی به همسر من توهین کنی؟ یکی از پشت سرم گفت: تو به کی فحش دادی؟ برگشتم و دیدم مایکل لدوک یک مشت حواله‌ یک نفر دیگر کرد. یک نفر گفت: آرام باشید آقایان، آرام باشید. در یک چشم به هم زدن بار منفجر شد ادوارد به سختی سرپا ایستاد و دوست دینان را از شانه اش جدا کرد؛ انگار دارد کتی را از تنش بیرون می‌آورد. صندلی پشت سرش را برداشت و بعد من صدای شکستن …

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان دستان از فرشته تات شهدوست با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

دستان سپهسالار، نوه‌ی باغیرت و محبوب حاج‌کربلایی در محله‌ای آرام و باصفا به شغل آرایشگری مشغول است، که اهل محل از روی اعتبار و خوشنامی پدربزرگش او را نوه‌‌ حاجی صدا می‌زنند. دستان طی اتفاقات شوکه‌کننده و غیرقابل پیش‌بینی و در عین حال مهیجی چشم روی آبروی خود می‌بندد و جوانمردانه به پای عشق و احساسش می‌ایستد. به ظاهر همه چیز با یک معامله شروع می‌شود. با جانا، خواهرزاده‌ی بزر‌گ‌ترین دشمن و رقیبش ازدواج می‌کند. این در حالی است که جانای زخم خورده از تقدیر، گمان می‌کند دستان دشمن اوست و محض انتقام آمده تا محلل شود. اما دستان…

خلاصه رمان دستان
به سرعت از جایش بلند شد و افسار اسب را گرفت و پیش رفت. صدا از پیچ کوه می آمد. فاصله ی زیادی نداشت و به محض اینکه خم کوه را با قدم های بلندش رد کرد، نگاهش به دختری افتاد که روی تکه سنگی ایستاده و گریه کنان کسی را صدا می زند. نگاهش به رودخانه بود. تا صدای شیههی اسب دستان را شنید، وحشت زده برگشت. از آنجایی که پسر اردشیر خان را می شناخت، با صورت خیس از اشک، ترسان و لرزان داد زد: «تو رو قرآن کمکش کنید. افتاد تو رودخونه. پاش آسیب دیده نمی تونه شنا کنه.» هق هق می کرد.

دستان با همان کلمه ی اول افسار اسب را رها کرد و کاپشن چرم سیاهش را سراسیمه از تن بیرون آورد و همراه موبایل و مدارکش روی تکه‌سنگ گذاشت. خودش را به همان راه باریکه ای رساند که دختر داخل رودخانه افتاده بود، دست و پا می زد و کمک می خواست، جریان رودخانه در اثر بارندگی های اخیر کمی تند شده بود. تعلل نکرد. کف دست هایش را روی هم گذاشت و خیز برداشت و یا علی گویان داخل رودخانه شیرجه زد. نفهمید که چطور خودش را به او رساند. سرهایشان زیر آب بود که هم زمان و با یک نفس بیرون آمدند. دخترک می توانست شنا کند ولی حالا که صدمه دیده بود، هیچ کنترلی روی پای راستش نداشت. لرز داشت و گریه می کرد.

مرگ را در یک قدمی اش می دید، مقابل دستان که آن لحظه و حامی اش بود، با هراس عجیبی می لرزید. دستان صورتش را نمی دید و از آن وضعیت کلافه و عصبی بود. میان طغیان و جریان تند رودخانه دست می انداخت تا شاخه ی بالای سرشان را بگیرد. دخترک با صدای بلند جیغ می زد و گریه می کرد. در نهایت دستان تاب نیاورد و داد زد:«بسه دختر پاره کردی پرده ی گوشمو! دوتا دختر لب رودخونه تو این هوا چه غلطی می کردین؟ بسه گفتم!» عصبی بود؛ از یک سو باید خودش را نگه می داشت و از طرف دیگر دخترک را، که جریان آب هردویشان را از جا نکند و نبرد. به سختی شاخه را چسبیده بود…

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان نوشیکا از نساء حسنوند با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
امروز بار جدید سفارش دادم، حول‌و‌حوش ساعت ۱۱ می‌رسه در مغازه. یاسر حواست جمع باشه بار ابریشمه، کم و کاستی پیش نیاد… آره خودمم هستم، تا نیم ساعت دیگه برمی‌گردم، فقط اگه زودتر از من اومدن تو حواست باشه. پیچید تا پله‌های حجره‌ی حاج صابر رو بالا برود که با دیدن موتوری که با سرعت به سمتش می‌آمد و شیشه‌ای که در دستش بود، حرف در دهانش ماسید. نمی‌دانست ماجرا چیست، فقط متوجه شد آن دختر چادری با مشمای پر آبی که دو ماهی قرمز داخلش بود و چند قدمی با او فاصله داشت، هدفشان است.


خلاصه رمان نوشیکا
یاسین همچنان خیره ی دست دراز شده ی آهو بود. باورش نمی شد یک کف دست بچه این گونه کمکش را پس زده بود. یک دختر، تنها مگر چقدر پس انداز داشت که پول بیمارستان را هم پس بدهد. با خودش که تعارف نداشت به تریج قبایش برخورده بود. جدی و با اخم گفت: پولتون رو بذارید جیبتون کی اجر کار نیکش رو با پول پس میگیره که من دومیش باشم؟ آهو رسماً آمپر چسبانده بود

این از بدو ورودش که گدا فرضش کرده بودند این هم از خود یاسین که این گونه صحبت می کرد. شما عادت دارید زوری کار خیر کنید؟! یا بهتره بگم لذت می برید همه ی آدما زیر پای شما باشن و با پولتون سامون بگیرن؟ من نخوام به من لطف کنید باید کی رو ببینم؟ شما لطف کردید اون روز من رو نجات دادید بعدش بردید بیمارستان و کل روزتون از دست رفت تا آخر عمر مدیونتون هستم ولی دلیل نمیشه به شعور و شخصیت من توهین کنید.

اون آقا هم تا گفتم با شما کار دارم پاسم داد مسجد محل، یکی با خودتون این کار رو بکنه خوشتون میاد؟ رگباری حرف میزد و خودش را کنترل می کرد تا بغض نکند. این جماعت فقط ادعا داشتند کمکش را فراموش نکرده بود، نمک نشناس نبود ولی غرورش هم ارزش دار بود. هر وقت جوانی سالم و سرحال را میدید که در گوشه ی خیابان دست به گدایی دراز کرده بود نه تنها دلش بلکه….

 

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان میراث هوس از  مهین عبدی با فرمت‌های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
تصمیمم را گرفته بودم! کنارش ایستادم و به او نگاه کردم. انگشتانم دستانش را لمس کردند و صورتم را به او نزدیک کردم. بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی ارتباط داشته که…! باورش نداشتم این حقیقت تلخ را اما… حالا من هم مثل خودشان بازی می‌کردم! فکر نمی‌کردم ارتباط با تو انقدر از نزدیک خوب باشه! انقدر نزدیک و دور از اون تماسای تصویری و چت‌هامون!


خلاصه رمان میراث هوس
دختره ی احمق تو چیکار کردی؟ با پسره بودی؟ وای باورم نمیشه به همین راحتی گذاشتی بره. از درد همانند ماری به خودم میپیچیدم و کلافه تر از قبل انگشتان هر دو دستم را میان موهای نم دارم فرو بردم. از روز گذشته تا به الانی که عصر بود سه بار دیگر هم به حمام رفته و خودم را در وان با آب گرم آرام کرده بودم اما این درد لعنتی ام تمام نمیشد.
یگانه با حرص لیوان چایی را که داخلش نبات انداخته بود با قاشق تند و تند هم میزد.

حقته! آخه احمق که هر چی بهت بگم احمق کمته حداقل نمیذاشتی اونجوری باهات رفتار کنه. لیوان را مقابل لبهایم گرفت. کوفت کن خوب نشدی پاشیم بریم دکتر. یه موقع
معدت خونریزی نکنه حالا! جرعه ای از چایی نبات خورده و سرم را کنار کشیدم. درد معدم بی امان بود! خونریزی ندارم فقط درد دارم. یگانه با حرص به درکی گفت و لیوان را روی میز کوبید. بلند شد و سمت آشپزخانه رفت. باکس داروهات کجاست؟ ببینم اصلا مسکنی چیزی داری؟

لیوان چایی را دست گرفته و کمی دیگر از آن سر کشیدم
اینجا ندارم چیزی. لیوان را روی میز گذاشته و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. خب لااقل بگو کیس آب گرمی چیزی داری من برات آماده کنم بیارم یا نه؟! و بعد زیر لب غرولند کرد. آخه دیوانه تو الان دکتر لازمی! پوزخندی زدم و یگانه یک به یک کابینت ها را گشت و وقتی چیزی پیدا نکرد با حرص آمد و کنارم نشست.

  • اشتراک گذاری

صدای بسته شدن درب چوبی میاد، پدر روحانی طبق عادت همیشه در سکوت کامل و با آرامش تو کابین کوچک بغلی میشینه و منتظر میمونه که شروع کنم. دستم رو روی صلیبی که از گردنم آویزونه میذارم و در حالی که قلبم مثل اسفنجی آب گرفته سنگین شده بدون اینکه از روزنه های لوزی شکل حجاب چوبی بینمون به کشیش نگاه کنم میگم: “برام از خداوند طلب آمرزش کن پدر مقدس، چون من یک گناهکارم.”ادامه بده فرزند.” صداش مثل خودش پیر و سالخورده است.


خلاصه رمان غرور و آبرو
جدا؟ کدوم محله؟ ویکر پارک. اونجا محله ی خیلی خوبیه. نگاهش رو میده به میز و براندو رو مخاطب قرار میده، آماندا ازتون پذیرایی نکرده؟ براندو دستای من رو به بازی میگیره، انگار که داره پِتش رو نوازش میکنه و میگه: خودم مرخصش کردم. نوح فقط دستش رو میبره بالا و یه بشکن میزنه و در کمتر از چند ثانیه آماندا با پاهای بلندش دوباره تو پارتیشن ماست. برای ما نوشیدنی بریز، برای خانم هر چی میخوان.

از اونجایی که دیگه بیشتر از این نمیتونم اینجور معذب بشینم از جام بلند میشم. اینبار مانعم نمیشه، حلقه دستاشو و شل میکنه و میذاره روی کاناپه کنارش بشینم. آماندا نوشیدنی هاشون رو به دستشون میده و ازم میپرسه چی میخورم. در جواب میگم چیزی نمیخوام اما براندو در حالی که نوشیدنیش رو تو دست دیگه نگه داشته میگه، باید غذاهای اینجا رو امتحان کنی، مزه اش حرف نداره. آماندا یه النگ آیلند برای بکی بیار.

همین الان قربان. براندو یه جرعه از نوشیدنی میخوره و رو به نوح میپرسه، همسرت چطوره؟ نگاهم میفته روی انگشت حلقه اش، اره حلقه پوشیده. نوح نفس عمیقی میکشه و بی حوصله جواب میده، تا خرخره حامله و به طرز باورنکردنی بداخلاق. امیلی هم ماه های آخر حاملگیش پدر کارلو رو با غر زدن درمیاورد. جای سوالی باقی نیست که امیلی میبایست همسر کارلو باشه. نوح یه جرعه از نوشیدنیش میخوره و گوشه ی لبش میره بالا. نمیتونم اینو گردن غزل بندازم، تا قبل از اینکه یکی از شناگرای من به دونه های اون برسه و…

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان تکتم 21 تهران به قلم فاخته حسینی با لینک مستقیم
رمان تکتم 21 تهران نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: اجتماعی، درام 

نویسنده رمان: فاخته حسینی 

تعداد صفحات: 403

دانلود رمان تکتم 21 تهران
خلاصه رمان: تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم را روی زمین میفشرم. کشان کشان پاهایم را به عقب میبرم، سنگ ریزه های زیر کتونی هایم خش خش میکند. خوب که عقب میروم به ناگه خود را رها میکنم و تاب میخورم، هی تاب میخورم و…


قسمتی از متن رمان تکتم 21 تهران

دستی به سمتم دراز می شود که بی توجه به او به خود تکیه می کنم و از روی زمین سرد سالن تمرین بلند می شوم. انگار تست را با موفقیت پشت سر گذاشته ام. شراره به سمتم می آید و دستش دور شانه هایم پیچیده می شود، رو می کند و به مرصاد می گوید: خب نظرت چیه مرتضی؟ نقش اصلی که از نظر من تعیین شدهست. مرصاد یک تای ابرویش را بالا انداخته و می گوید: ولی نظر من مهمه مگه نه شراره؟

شراره دهن کجی می کند که حالت لب های برجسته و سرخ شده با ماتیکش بامزه میشود و لبخند بر لبم می نشاند. عرق سردی که روی پیشانی ام نشسته را حس کنم. موهای خیس شده از عرقم را از روی پیشانی کنار زده و زیر شالم می فرستمشان. مرصاد می گوید: بازیگر خوبی هستی! بهتر از اون چه فکرش رو می کردم. تعریفش را فقط با لبخند پاسخ می دهم و از کنارش می گذرم، طرلان گریمور گروه، بطری آب معدنی به سمتم گرفته و می گوید: خسته نباشی تکتم جان.

زیر لب تشکر می کنم و بطری را بی تعارف می گیرم و روی یکی از صندلی ها می نشینم و آب را یک نفس می روم بالا. وقتی مطمئن میشوم بطری تا نیمه خالی شده و اگر کمی دیگر بخورم قطعا منفجر میشوم بیخیال می شوم. با سر انگشت خیسی پشت لبم را می گیرم که صدای مرصاد را نزدیک به خود می شنوم: برای امروز کافیه، می تونی بری تکتم. سرم را تکان می دهم که ادامه می دهد:

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان قاموس به قلم زهرا ارجمندنیا با لینک مستقیم
رمان قاموس نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: زهرا ارجمندنیا 
تعداد صفحات: 898

دانلود رمان قاموس
خلاصه رمان: آتاش تو زمان دانشجوییش عاشق یکی از هم دانشگاهیاش میشه اتاش خانواده مذهبی داره ولی دختره ک اسمش دریاس آزاده و خانواده آزادی داره اینا ی مدت باهمن اتفاقی واسه برادرزاده اتاش میفته برادر زادشم عاشق بوده ولی پدر اتاش اذیتشون میکنه تا اینکه برادرزاده و عشقش بهم میرسن ولی تصادف میکنن هم برادرزاده و هم شوهرش میمیرن اتاش می‌ترسه ب دریا میگه از اول دوستت نداشتم و اینا از خودش میرونتش‌ حالا چند سال گذشته دریا ازدواج کرده و طلاق گرفته و کلی سختی کشیده اتاشم معلم ی روستا شده و…


قسمتی از متن رمان قاموس 

سری تکون دادم، دزدگیر و زدم و اجازه دادم اون اون بنشینه و بعد خودم پشت رل نشستم. دست هام روی پام می لرزیدند و سعی داشتم از نگاهش پنهونشون کنم. در خدمتم.  می دونم دیدنم اذیتت می کنه ولی، انقدر درموندم که جز تو راهی نداشتم بابا. من درموندگی این مرد رو می فهمیدم، درموندگی خودم رو هم درک می کردم… برای همین مطمئن بودم حتی اگر به بابا قول هم نداده بودم بعد این جمله نمی تونستم تندی ای از خودم نشون بدم.

ایمان نیست، یه ماهه نیست… من پیرمرد هیچ ولی دل مادرش خونه. از نگرانی هر روز زیر سرمه. مجبورم که حالا این جام، جلوی تویی که شرمنده ترینم مقابلت. دخترم… نمی خوام سرت و به درد بیارم ولی با روی سیاه اومدم بپرسم پاتوقی از ایمان میشناسی که فکر کنی بتونه کمکم کنه پیداش کنم و مادرش و از دلنگرانی دربیارم؟ ایمان… کابوس دوسال از روزهای زندگیم، لب به هم فشردم و سیدهادی شرمنده سر…

پایین انداخت. دلم نمی خواست توی این حال ببینمش، توی زندگیه من و ایمان، تنها کسی که از اون خانواده هواخواهم بود همین پیرمرد بود. نفس عمیقی کشیدم و با دست هایی که سخت می لرزیدند و دیگه نمی تونستم این لرزش رو پنهون کنم، با سنگینی کلماتم رو بیرون پرتاب کردم. فکر کنم بدونم کجاست. برق امید توی نگاه سید روشن شد، برقی که پسرشون توی نگاه من خاموشش کرده بود. البته که شاید مشکل از سال های قبل ترش بود، از وقتی یه دانشجوی ساده بودم

 

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان عیان به قلم آذر اول با لینک مستقیم
رمان عیان نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، معمایی 

نویسنده رمان: آذر اول 

تعداد صفحات: 1618

دانلود رمان عیان
خلاصه رمان: جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره


قسمتی از متن رمان عیان 

اااا فکر کردی می ذارم عینهو گنجیشک غذا بخوری… ـ بخور عزیزم.. بخور.. بعد ازین باس زیاد بخوری.. داری لوسم می کنی، هاتف..! اینو نمی خوام و َاه َاه دوس ندارم و پیف پیف بو می ده نداریم.. شنفتی چی میگم خانم ریزه..؟ نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم و به رفتارهایش خندیدم…تمام وجودم آکنده از عشقی بی نهایت است، عشقی که تنها از من دیوانه بر می آمد و بس…!

من به این فکر می کنم پسرش را هم به قدر خودش می پرستم…حالا دیگر خودم را زنی جا مانده از قطار خوشبختی نمی بینم. قطاری که هر از گاه سوت می کشد و صفحه ای از زندگی من را ورق می زند. گاه شتاب می گیرد و گاهی بنظر کند جلو می رود. نگاهم بی اختیار به سمت هامون می دود. پسر بچه ای که حالا برای خود مردی شده و شباهت عجیبی به هاتف دارد. گویی فقط سیاهی چشمانش را از من ارث برده بود و دیگر هیچ..

کنار همتا نشسته و برایش نقاشی می کشد. داداشی.. اجاژه می دی بلم جیش کنم؟ جایی نریا، باشه؟ هامون دستی به موهای َلختش می کشد. نمی رم ابجی کوچیکه… برو تا خیس نکردی خودتو همتا به سمت دستشویی میدود. هامون را صدا می کنم. جانم مامان…؟ چهار دست و پا سمت من می آید. می دونستی چقدر دوست دارم…؟ دست هایش را دو ِر گردنم حلقه می کند. ولی من عاشقتم مامان… مثه بابا.. اخه اون همیشه می گه هیشکی نمی تونه مثه من عاشق مامانت باشه….

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان محترم به قلم بهیه پیغمبری با لینک مستقیم
رمان محترم نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، درام 

نویسنده رمان: بهیه پیغمبری

تعداد صفحات: 405

دانلود رمان محترم 
خلاصه رمان: اوآخر شهریور بود، ماهی که هواي دم کرده و شرجی گیلان رو به خنکی رفته و شالیزارها خالی از ساقه هاي پر برکت برنج، محل چراي گاوهاي پر شیر می شوند.  باد می وزید و بوي خوش دریا را، از دوردستها با خود می آورد آفتاب بی رمقی که هر لحظه در پس ابري محو می شد، بر صحن حیاط روشن و پاکیزه اي که دیوارهایش پوشیده از پیچکهاي سبز و رقصان بود پرتو می افکند. بانگ خوش خراش فروشنده اي دوره گرد که چانی از باقلا بر دوش گذاشته و فریاد می کشید: پاچ باقلا، پاچ باقلاي رشته.


قسمتی از متن رمان محترم 

به خاطر پا درد نمی توانی تا رشت بروي رحیمه را بفرست تا عوض تو از خواهر تقی خواستگاري کند و خانواده عروس را آماده کند تا شب عید خودم به رشت بروم و عقدش کنم. عروسی هم بماند براي بعد از سال پدر. اوستا علی: تو چه گفتی؟ خجسته: گفتم خانه ما، چه عرض کنم اتاق ما قابل شما و مراسم عقد داماد برجسته اي چون محمود خان را ندارد. گفت، داماد گفته به عنوان پیشکش خانه سبزه میدان را به نام خانواده عروس می کنم .

اوستا علی: گفتی عروس را یک سال دیگر می برند ؟خجسته: نه، بعد از عقد می برند. اوستا علی : چرا تا سال پدر شوهر و برگزاري جشن عروسی محترم را پیش خودمان نمی گذارند ؟ خجسته: رحیمه می گفت، داماد طاقت ندارد امانت می برد و تا عروسی نگرفته جز سعادت دیدن روي عروس چیز دیگري نمی خواهد. گفتم سر و وضعمان جور و مناسب نیست. گفت داماد جهیزیه نمی خواهد. مشتی پول از کیفش درآورد و گفت، این را موقتاً داشته باشید و نگران بقیه کارها نباشید .

ان شااالله براي کار و کاسبی آقا هم فکري می شود تا از گرفتاري به در آیند. مهریه را هم خود محمود خان پنج هزار تومان گرفته اند که البته رقم کمی نیست، شیربها را هم خودتان معین کنید. اوستا علی: تو چه گفتی ؟ خجسته: من خاك بر سر هل شدم و گفتم پانصد تومان. رحیمه خندید و گفت قبول، بعلاوه شش دانه النگو براي شما که الحق زحمت عروسمان را خوب کشیدید. من هم گفتم، قبول…

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان نیمه تاریکی به قلم asal_h با لینک مستقیم
رمان نیمه تاریکی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، ازدواج اجباری 

نویسنده رمان: asal_h

تعداد صفحات: 115

دانلود رمان نیمه تاریکی
خلاصه رمان: امان از  آن چشم هایت، چشم هایت یک فلسفه ی زیباست. اگر عاشق شوم معشوق شدن را بلدی؟ اگ دلدار شوم ‌، دل نگه داشتن را بلدی؟ تو آن نیمهِ ی تاریک من را از بین بردی، چگونه به تو بدهی دلم را بپردازدم؟ تو برایم هماننده؛ آیدایِ شاملویی و چشمانت با من گفتند که فردا روز دیگریست.


قسمتی از متن رمان نیمه تاریکی 

فروشنده رو صدا کردم و گفتم میخوام پرو کنم. ماهک و من همزمان بیرون اومدیم و همو نگاه کردیم. چقد خوشگل شدی، بنظرم همین خوبه. ماهک:وای خودتو ندیدی سپس رو به فروشنده کرد و گفت همینارو میبریم. بعد از حساب کردن به سمت کافه ای رفتیم. شدیدا خسته بودیم و حدودا 2 ساعت بی وقفه پیاده روی کردیم دوتا پاستا سفارش دادیم و آوردن…وای پاستا یعنی زندگی. ماهک با لودگی گفت: زندگی یعنی استاد پرتو

استاد پرتو، استاد جدیدمون بود که حسابی جوون بود و جای استاد راد اومده بود چون استاده راد در شرف پدر شدنه حرفی نزدم که ادامه داد: من باید اینو مخ کنم اینطوری نمیشه، بچه ها میگن خیلی پولداره، باباشم خیلی خیلی پولداره و یه عامله پارتی داشته که تونسته استاد شه بعد با حالت نمایش نگرانی رو کرد: اون سحر محسنی سلیطه مگه میذاره یه نفر واسه ما بمونه؟ با اون لبای ژل زدش بعد چینی به بینیش داد.

خندیدم؛ دختر کی به اون نگاه میکنه؟خودتو با اون مقایسه نکن. ماهک:درسته زشته ولی تو روابط خیلی آزاده واسه همین خیلیا خواهانشن. درسته ولی پسرا همچنین دختری رو واسه ازدواج انتخاب نمیکنن، صرفًا واسه تفریح های چند روزه…پقی زد زیر خنده و گفت: آخرشو خوب گفتی. حساب کردیم و به سمت خونه رفتیم. ماهک امشب خونه ی ما میموند چون خانوادش رفته بودن مراسم ختم و شبم اونجا میموندن. َدر رو زدیم وارد شدیم. مامان:سالم دخترا خوش اومدید.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان فال نیک به قلم بیتا فرخی با لینک مستقیم
رمان فال نیک نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، معمایی 
نویسنده رمان: بیتا فرخی
تعداد صفحات: 1233

دانلود رمان فال نیک 
خلاصه رمان: همانطور که کوله‌‌ سبک جینش را روی دوش جا به‌ جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند اتفاق می‌افتاد؛ از همان وقت که زنگ خبر گوشی‌اش به صدا در آمده و جیران هم بعدش تماس گرفته بود و…


قسمتی از متن رمان فال نیک 

بذار شب راجع بهش حرف میزنیم. من ساعت دو میرسم، خونه یعنی بیدار میمونی؟! این دیگه مشکل من نیست هر وقت تونستی حرف می زنیم. تماس قطع شد و مهراد با غیظی بزرگ باقی مانده ی برگ های زرد و جویده شده را درون باغچه پرت کرد برخلاف خشم و رفتار تند او برگ ها با صبر و حوصله روی خاک باغچه آرام گرفتند؛ انگار به او می گفتند هر چه قدر هم جز بزنی دنیا کار خودش را میکند و ذره ای به حرف تو نیست…

به دیوار پشت تالار همانجا که عادت داشتند پنهانی سیگار بکشند تکیه زد. گوشی اش را دوباره بالا آورد و روی اسم علی را لمس کرد صدای هیجان زده ی پسر عمویش انگار از میان طوفانی سهمگین به گوشش میرسید! الو… الو مهراد من تو قايقم صدات خوب نمی آد. مجبور شد تن صدایش را بالا ببرد اما خوشحال بود به این بهانه کمی از خشمش را سر او خالی میکند. به عشق و حالت برس پسر عمو کار و زندگی و همه چیزو ول کردی رفتی دنبال تفریح؟ این همه جلوی بابات الدرم بلدرم کردی میرم دانشگاه پیام نور…

که بتونم کار کنم رو پای خودم وایسم منظورت این بود؟! اینکه نزدیک امتحانای دانشگاهت بری یللی تللی و قید کار رو هم بزنی؟ چرا قاتی کردی؟! یه چند روز اومدم و زود برمی گردم؛ امتحانامم هنوز دو هفته مونده. چیزی شده مگه؟ باز کسی گند زده؟ سرش را بالا گرفت و لحظه ای پلک بست نمی خواست باور کند این بار پای گیتا جانش وسط است و همین بیش از هر چیز کلافه اش میکر. گردنش را کمی کج کرد و با نگاهی به همان برگ های آفت زده دوباره گوشی را به گوشش چسباند.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان آبان به قلم هاله نژاد صاحبی با لینک مستقیم
رمان آبان نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، ازدواج اجباری
نویسنده رمان: هاله نژاد صاحبی
تعداد صفحات: 2934

دانلود رمان آبان 
خلاصه رمان: آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!


خلاصه رمان آبان 

نمیدانست شماره حافظ هست یا نه اما به هر حال کاچی به از هیچی بود. حداقل تلاش خودش را کرده بود. با شنیدن صدای سرد حافظ، چشمهایش را بست و نفس راحتی کشید. روی تخت نشست و با استرس پوست کنار  ناخن هایش را یک به یک به دندان کشید. آبانم! سکوت عمیق اش پشت تلفن، به خوبی نشان میداد که او هم شماره اش را سیو نکرده و از تماس گرفتن اش شوکه شده است. حافظ در حالی که نگاهش به ریحانه بود…

ریحانه با طنازی دستش را روی میز دراز کرد. بگو. از قهوه اش نوشید و کوتاه لب زد: بسته حافظ را بین انگشت های ظریفش فشرد. لبخندی زد و پرسید: کیه حافظ؟ بدون آن که جواب ریحانه را بدهد، دستش را گرفت و با تاکید مجدد لب زد: ریحانه به سرعت دستش را از دست حافظ خارج کرد و از قصد با صدای بلند گفت: قطع کن عزیزم به چه حقی مزاحم میشه؟ بگو آبان!

صدای ریحانه را شنیده بود. موبایل را توی دستش فشرد و آرام و زیر لب غرید: صدای جدی حافظ، اجازه نداد بیشتر از قبل چه غلطی کردم زنگ زدم، اه. پشیمان شود. دهان باز کرد تا علت زنگ زدناش را بیان کند که… بگو آبان! صدای طنازانه ریحانه نطق اش را کور کرد. قطع کن عزیزدلم! به چه حقی مزاحم میشه؟ با حرص لبش را گاز گرفت. ظاهرا تا ابد باید از دست ریحانه عذاب می کشید.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان آنائل رانده شده به قلم سحر نصری با لینک مستقیم
رمان آنائل رانده شده نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، هیجانی
نویسنده رمان: سحر نصیری
تعداد صفحات: 1251

دانلود رمان آنائل رانده شده
خلاصه رمان: از بچگی تو گوشم خوندن فریا ناف بریدمه! من نامی شهیاد مردی قدرتمند و جدی تمام زندگیم رو از دور تماشاش کردم که غرایزم کار دستم نده! انقدر غرق فر موهاش و شیطنت چشم‌هاش شدم که یادم رفت اون از وجود من توی زندگیش بی‌خبره! اون ناف بریده‌ی من بود و قولش رو بهم داده بودن و حتی از این که مال منه خبر نداشت! پس وقت این رسیده بود که خودم رو بهش نشون بدم! خیال می‌کردم همه‌ چیز طبق نقشه پیش میره و اون برای همیشه مال من میشه ولی فکرش رو هم نمی‌کردم که فرشته کوچولوی من یه کله آتیشیه سرکش باشه که مدام نه روی حرفم میاره و ازم سرپیچی می‌کنه!


قسمتی از متن رمان آنائل رانده شده 

باربد با ابرویی بالا پریده کنارمان روی مبل نشست. اتفاق دیگه ای هم هست که بخواید راجع هش حرف بزنید؟ چشمم روشن چیزای جدیدی میشنوم خانما… فرشته محلی به او نداد و به سمتم برگشت. مو به مو اتفاقات دیشب رو تعریف کن ببینم چه خبر بود! آهی کشیدم و تکیه ام را به بالشت دادم. سرویس بهداشتی یک هو یهنفر از پشت هلم داد توی به خدا نمیدونم قضیه چی بود داشتم میرفتم استخر!

باربد با نگرانی نگاهی به سرتاپایم انداخت. چیزیت که نشد. ها؟ نامی کجا بود؟ شانه ای بالا انداختم. داشت با چندتا از شرکای عمو عارف حرف میزد. نمیخواستم مزاحمش بشم برای همین تنها رفتم. فرشته متفکرانه نگاهم کرد. یعنی منظورم اینه که درسته عمو عارف و نامی چرا یه نفر باید چنین کاری بکنه فریا؟ رقیب و دشمن زیاد دارن ولی چرا باید بیان به پارتنر مهمونی نامی آسیب بزنن؟ هردو را از سر راهم هل دادم تا خودم را به سرویس برسانم.

شاید چون اون نامی شیاد برای دک کردن بقیه ی دخترا منو به عنوان نامزدش معرفی کرده بود! صدای فرشته سریع بلند شد. باربد نیشخندی زد و گفت: به نظرت اگه میدونست چی؟ مامان میدونه؟ الان یه تار موی سالم رو سر این بزغاله ی خوش شانس بود؟ در سرویس را در صورتشان کوبیدم و بعد از شستن دست و صورتم سریع بیرون پریدم تا ناهار بخورم. از اتاق که بیرون رفتم با دیدن باربد که سر صندلی نشسته بود خمیازه ای کشیدم و گفتم: راحتی عزیزم

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان مرا در خاطرت نگه دار از پروین.س.ابراهیمی با فرمت‌ های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم

قسم دختری از تبار غم و تنهایی که برای فرار از دست برادر معتادش بدنبال جور کردن پولی برای رهایی خودش و مادرش از اون خونه راهی کوچه و خیابون میشه… آمین که پشت یه ترافیک سنگین در حال رفتن به دنبال نامزدش بوده که یهو… در ماشین  باز میشه و یک نگاه… یک اتفاق… یک اشتباه… زندگی هر دو رو بهم میریزه….

خلاصه رمان مرا در خاطرت نگه دار
دست و صورتمو شستم و لباس هامو عوض کردم و از در خونه زدم بیرون ک دیدم دوست های بدتر از خودش با ی لبخند گله گشاد دارن نگام میکنن، چشم غره ای رفتم و از بینشون رد شدم ک شنیدم یکیشون گفت: اینو میگه عربی بلده هااااا و همه خندیدن ب قدیر نگاه تندی کردم و گفتم: بی غیرت اشغااال منتظر جواب قدیر نشدم و رفتم… مرد هم مردهای قدیم هرچی ک بودن حداقل ناموس و غیرت سرشون میشد نه مثل داداش بی غیرت من ک… از عصبانیت ب عابری خوردم و عابر با صدای بلند گفت: مگه کووووری؟ ببخشیدی گفتم و از گوشه راه رفتم… با خودم فکر کردم من چندبار میتونم

همش از شیدا لباس قرض کنم، شاید واقعا از ته دل راضی نباشه! شاید اصلا ی روز خونه نبود اونوقت من چیکار کنم؟؟؟؟ اینجوری نمیشد باید یکم از پولامو خرج می کردم واسه همین تا ساعت ۵ که برم خونه شیدا اینا حسابی وقت داشتم… رفتم جایی ک مرضیه همیشه میگفت جنساش خوبه و خودش بعد از ازدواج همیشه میره اونجا… حسابی شلوغ و بود و مردم خرید می کردن… ب مانتو فروشی رفتم و چندتایی پروو کردم، دست اخر سه تا مانتو ک مشکی و سفید و سورمه ای با دوتا شلوار لی از همونا ک تنگ بود خریدم و از مغازه بیرون اومدم… یکم بالاتر دست فروشی شال های رنگی رنگی

کنار خیابون ریخته بود و داد میزد ۱۰ تومن رفتم جلو و پنج تا شالم خریدم ک از نظر خودم حسابی ولخرجی کردم… بعد ب مغازه لوازم ارایشی رفتم و چندتایی وسیله خریدم و بیرون زدم… وقتی از اخرین موجودیم خبر دار شدم تازه فهمیدم چقدر بیشتر از کوپنم خرید کردم ولی واقعا جز این مانتو ک تنم بود ک تو شادی و عزا پوشیده بودم و رنگش حسابی رفته بود چیزی نداشتم… صدای شکمم حسابی در اومده بود ولی چون زیاد خرید کرده بودم ی شیر پاکتی با کیک خریدم و تو پیاده رو مشغول خوردن شدم ک حس کردم گوشی داره میلرزه… از کیفم در اوردم و ب صفحه نگاه کردم…

  • اشتراک گذاری


دانلود رمان رستاخیز قلب ها (جلد سوم از مجموعه محفل ) اثر ناتاشا نایت بصورت رایگان
دانلود رمان عاشقانه رستاخیز قلب ها (جلد سوم از مجموعه محفل ) اثری بینظیر از ناتاشا نایت رایگان و بدون سانسور pdf با لینک دانلود مستقیم 

اسم رمان : رستاخیز قلب ها (جلد سوم از مجموعه محفل )

تعداد صفحه : کامل بدون سانسور

نویسنده : ناتاشا نایت

ژانر : عاشقانه

دانلود رمان رستاخیز قلب ها (جلد سوم از مجموعه محفل ) اثر ناتاشا نایت pdf به صورت pdf، اندروید لینک مستقیم رایگان در
رستاخیز قلب ها (جلد سوم از مجموعه محفل ) خلاصه رمان

سانتیاگو بالاخره به چیزی که میخواد رسید. بچه اون در درون من رشد میکرد.

من سرنوشت آیوی رو بازنویسی کردم و اون رو برای همیشه مال خودم کردم.

اوضاع برای ما در حال تغییره. سانتیاگو برام فراتر هیولایی بود که به جهان نشون میداد. زخم هایی رو که زیر خالکوبیش پنهان کرده بود میدیدم.

عشق نقطه ضعفیه که مردایی مثل من نمیتونن تحمل کنند. من تصمیم گرفتم اون رو نگه دارم، اما هرگز انتقامم رو رها نکنم.

خیانت نهاییش ثابت کرد که انتقامش بیشتر از عشقمون براش معنی داره.

بدون توجه به هرچیزی، من انتقامم رو خواهم گرفت.

من اشتباه کردم که بهش اعتماد کردم. یادم رفت چقدر از اشک‌های من خوشش میاد.

وقتی تموم شد، چیزی رو خواهم داشت که فکر میکردم همیشه بهش نیاز داشتم.

من ازش فرار خواهم کرد. من مجبورم.

وقتی فرار کنه برش میگردونم. من همیشه اون رو برمیگردونم. اون به من تعلق داره.

اما خیلی دیره. فهمیدم اون تنها هیولای دنیای من نیست. و این اشتباه برای هر دوی ما گران تمام خواهد شد.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان عذاب تاوان به قلم رقیه جنگلی با لینک مستقیم
رمان عذاب تاوان نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه 
نویسنده رمان: رقیه جنگلی
تعداد صفحات: 1878

دانلود رمان عذاب تاوان 
خلاصه رمان: به دنبال این نبود ک بفهمد آیا این عشق دو طرفه است یا نه. فقط می‌توانست به نقل از گوته بگوید:  دوستت دارم، آیا به تو ربطی دارد؟


قسمتی از متن رمان عذاب تاوان 

وضعیت روحی اش خوب نبود و هیچ چیز جز یک دوش سرد آرامش نمی کرد. من فردا نمیتونم بیام اما پس فردا زودتر میام مشکلی ندارید؟ اگر می گفت دنسر است و فردا اجرا دارد، استاد یا هرکس دیگری فکرهای خوبی درباره اش نمی کردند. شان کاری اش باید حفظ میشد با موافقت ،استاد، بیرون آمد و روی یکی از نیمکت های پشت کلینیک نشست با اینکه فاطمه به او زنگ نزده اما رها از رفتار چند وقت اخیر او بسیار سردرگم بود.

پیرمردی با کت و شلواری بسیار خوش دوخت از آنجا رد شد. واقعاً این ،مکان محفل ثروتمندان بودا کمی بیشتر نشست و بوی درختان را استشمام کرد و لذت برد. مسیر در ورودی را در پیش گرفت و با رسیدن به خانه تمام انرژی های منفی با تمام قدرت به وجودش برگشتند. از تنها بودن نمیترسید غذایش را خورد و برای اینکه حواسش پرت شود، فیلمی را انتخاب کرد وسط دیدن فیلم خمیازهای کشید و چشمانش بسته شد و بدون ترس خوابید.

صدای زنگ موبایل در مغزش سوت میکشید دست دراز کرد و با دیدن اسم راحله تماس را برقرار کرد. بله؟ از خواب که بیدارش میکردند عصبانی میشد! همیشه دوست داشت خودش از خواب بیدار شود برخلاف راحله که هر وقت از خواب بیدارش میکردند با لبخند نگاهشان می کرد. رها مامان میگه نمیآی خونه ی خاله؟ به همین دلیل خوابش را خراب کردند؟ لعنت به این شانس! نمیام راحله بذار بخوابم خسته ام…لحن درمانده ی رها باعث شد راحله بخندد و با گفتن مواظب خودت باش تماس را قطع کرد.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان کلاغ سفید در مرداب به قلم بهار سلطانی با لینک مستقیم
رمان کلاغ سفید در مرداب نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، خانوادگی، اجتماعی
نویسنده رمان: بهار سلطانی 
تعداد صفحات: 3238

دانلود رمان کلاغ سفید در مرداب 
خلاصه رمان: دلانا طی یک سفر، وارد بازی جدیدی از زندگیش میشه و برای فرار از خانواده متعصبش، به اون سفر ادامه میده و قصد میکنه در شهر جدید بمونه. اما هیچوقت فکرشو نمی‌کنه که سرنوشت قراره بازی های زیادی رو سرش بباره‌.


قسمتی از متن رمان کلاغ سفید در مرداب 

پرید سمت عطا و بدون اینکه به او اجازه هر واکنشی دهد هیجان زده از آن زاویه زل زد توی نگاه عطا میدونستم آخرش دست از مقاومت کردن بر می داری. عطا برای اینکه خیال دختر را راحت کند و به او امید واهی ندهد، اینبار قاطعانه لب زد. توافقی از هم جدا بشیم خیلی بهتره! نگاه دختر خشکید! مزه دهانش تلخ و گس شد. عطا ادامه داد. ادامه این رابطه غلط و بدردنخور نه به نفع منه نه تو!

حيران مات و حیران شده عطا را نگریست. همان پسری که از بچگی دلدادهاش بود و هیچوقت او نخواسته بود بداند! عطا رفت سمت ماشینش درب جلو را باز کرد و قبل از سوار شدن چهره ماتم زده دختر را نگریست مکثی کرد و از سوار شدن منصرف شد. باوركن من از اولم همین روز میدیدم که نمی خواستم… فقط به خاطر مادر بود و گرنه… آهی متعاقب کلامش کشید و کلافه وار پنجه در موهایش کرد. حیران رفت سمت در بزرگ عمارت در جایش مکثی کرد و بغضيد.

تو رو داشتن چیز زیادیه؟ چشمانش را پرده ای از اشک پوشاند و اضافه کرد. شاید واسه من زياديه نه؟ یه دختر بی اصل و نسب که معلوم نیس اصلاً پدر و مادرش کیهان؟! عطا لب گزید. اوووف…حیران از سکوت عطا استفاده کرد. اشک روی گونه اش را با انگشتان باریک و نحیفش سترد و گفت: ولى من ازت دست نمی عطا !… به همینم راضی ام. آب دهانش را بلعید.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان فرشتگی به قلم آشکارا با لینک مستقیم
رمان فرشتگی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی
نویسنده رمان: آشکارا
تعداد صفحات: 386

دانلود رمان فرشتگی 
خلاصه رمان: برای به دست آوردن قلب خانزاده، سر تنم قمار کردم اما نمی‌دونستم بزرگ‌ترین باخت زندگیم توی بردن دل کسی بود که بهم گفت عاشقمه؛ ولی اون هم نمی‌دونست که خون توی رگ‌هام رو با جنین برادرش شریک شدم…

قسمتی از متن رمان فرشتگی 

کتش را برداشت و سمت اتاق رفت؛ من یه کم استراحت می کنم شام با تو. خندید: «چشم آسا خانوم.» زندگی با نهال آسان نبود اما وقتی که تنهایی پا روی گلویش میذاشت وجود او هم موهبت محسوب میشد. تنها نقطه ی عطفشان چیزی که آنها را به هم وصل میکرد بیکسی بود. نهال هم مثل او پشت خنده ها و بی تفاوتی هایش دخترک ضعیف و تنهایی را مخفی کرده بود که دوست نداشت کسی او را ببیند. پشت میزش نشست، ناخودآگاه نگاهش سمت قاب عکسی کشیده شد که در آن مادرش را محکم بغل کرده بود.

به شدت به حس عکس احتیاج داشت، به مادرش به یک بغل و خنده ای از ته دل. صفحه ی لپتاپ روشن شد و دستهایش روی کیبورد به حرکت در آمدند. چند ثانیه ی بعد، عکس شرکت نیک خواه ها روی مانیتور قرار گرفت. ساختمان بزرگ و شیکی به نظر میرسید؛ درست لایق خانواده ی آنها. خلاصه ی بخش هایی که لازم بود بداند را گوشه ی دفترچه ای نوشت و لپتاپ را بست. هوا نسبتا تاریک شده بود و آخرین اشعه های نارنجی خورشید از گوشه پرده روی دیوار افتاده بودند.

کش و قوسی به بدنش داد و روی تخت افتاد چشم هایش تازه گرم شده بودند که چند تقه به در خورد لای پلک هایش را باز کرد. صدای نهال در راهرو می پیچید: «آسا؟ بیا شام حاضره.» تن کرختش را به سختی بلند کرد و سمت آشپزخانه راه افتاد نهال میز را از قبل چیده و ماکارونی ها را کشیده بود. لبخند محوی زد و پشت میز نشست «ممنون نهال» ظرف سالاد را وسط میز گذاشت و چشمکی زد: «خواهش میکنم.» یک چنگال از آن چشید، دست پخت نهال خوب بود اما پس از بارداری ذائقه ی متفاوتی پیدا کرده بود

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان اکیپ من به قلم رضا رامشک با لینک مستقیم
رمان اکیپ من نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: نوجوانی، فانتزی، هیجانی 
نویسنده رمان: رضا رامشک  
تعداد صفحات: 80

دانلود رمان اکیپ من 
خلاصه رمان: رضا پسری درونگرا با یه زندگی بی حاشیه اس اون سعی میکنه تا جای ممکن از آدما و همسالان اش دور باشه و قوانینی که برای زندگی اش وضع کرده رعایت کنه اون توی یه مدرسه دولتی سطح پایین درس میخونه همه چیز باب میل اون پیش میره تا اینکه یه تاجر معروف برای تنبیه پسرش اون رو به این مدرسه می فرسته و …


قسمتی از متن رمان اکیپ من 

در این فکر بودم که چرا آدمی که از توانایی مالی خوبی برخوردار است دلش بخواهد در همچین مدرسه ای درس بخواند به نظرم عجیب می آمد. مشغول قدم زدن در حیاط شدم، حسین نیز به همراه چندی از همکلاسی هایم در گوشه ای ایستاده بودند و مشغول حرف زدن بودند که ناگهان حسین گفت چطوری؟! فقط خدا خدا میکردم که منظورش من نباشم.

ولی گویا ترسام درست بود و منظورش من بودم برگشتم و گفتم با من هستید؟ گفت: آره با تو ام بیا اینجا من آرام آرام به سمت آنها رفتم و سلام کردم. تو باید رضا را مشک باشی درسته؟ تو گروه که حاضری میزدی اسم ات رو دیدم گفتم: آره خودمم. خجالت نکش بابا راحت باش حالا بعدا با هم حرف میزنیم. گفتم : آره آره حتما ! نه بابا چه خجالتی و به سرعت از آنجا دور شدم ولی این اولین باری بود که در یک مکالمه با افراد جدید کمتر دچار استرس شدم.

در صدایش و در نگاهش آرامش و متانت خاصی بود. و من میتوانستم آن را با گوشت و پوست خود حس کنم امروز از همان روزهایی بود که تا ساعت دو کلاس داشتیم و کم کم التماس های همکلاسی ها به معلم آغاز شده بود که بگذارید ما برویم. درس که نمی خواندند هیچ گویا آنها را به زور آورده بودند.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به قلم دلآن موسوی با لینک مستقیم
رمان مجنون تمام قصه ها نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، معمایی
نویسنده رمان: دلآن موسوی 
تعداد صفحات: 2427

دانلود رمان مجنون تمام قصه ها 
خلاصه رمان: همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد.  احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های کهنه‌ای شود که آن‌ها از گذشته با خود به همراه دارند.


قسمتی از متن رمان مجنون تمام قصه ها 

با بسته شدن در و لمس یکی از عددهای محدود روی پنل از آینه مشبک درون کابین مرتب بودن موهایش را چک کرد و این فرصت را ایجاد کرد که من هم زیر چشمی به خودم نگاه کنم. باران کار خودش را کرده و موهایی که برای صاف شدنش کلی زحمت کشیده بودم را به دسته هایی مواج تبدیل کرد. اما بد هم نبود! مامان میگفت شلخته قشنگ ترم.

دستم آرام به سمت یقه پیراهن سفید زیر ژیله ام رفت و بعد سگک کمربندم را لمس کردم که درست وسط قرار گرفته باشد تا چیزی از زیبایی طرح و دوخت کت و شلوار خاکستریم کم نکند. با سرفه مصلحتی فاطمی چشم از تصویر قطعه قطعه خودم برداشتم که نگاه براقش هم مانند لحنش کمی بوی شیطنت گرفت. راستش بر اساس سوابقی که ازتون خونده بودم انتظار خانمی با سن و سال شما رو نداشتم.

فکر میکردم خانم ارغوان باید حداقل ده پونزده سالی بزرگتر از شما باشن. باز شدن در آسانسور فقط آنقدر زمان داد که لبخندی بزنم و از کابین خارج شویم رنگ های آبی لاجوری و خاکستری و همخوانی آن با فرم لباس کارمندان خبر از نظمی عجیب در این مجموعه می داد. طب همان حضور چند دقیقه ای در مجموعه آنها دریافتم که «کوک» نه تنها در طراحی لباس بلکه در طراحی فضا و محیط کاری شرکت و مجموعه بزرگش هم یکه تاز است.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان دربار ماه به قلم آیلین ارین با لینک مستقیم
رمان دربار ماه نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، هیجانی، فانتزی 
نویسنده رمان: آیلین ارین   
تعداد صفحات: 443

دانلود رمان دربار ماه 
خلاصه رمان: کریس همون پسریه که کوزت همیشه می خواسته! شوخ‌طبع، بانمک، خوش‌‌قلب و مهربون. کریس همیشه سعی میکنه تو هر شرایطی، زیبایی و شادی رو پیدا کنه و رو لب همه لبخند بیاره‌؛ حتی وقتی تو یه کلیسای مخروبه، مشغول جنگیدن با هزاران شیطانه. کریس دقیقا همون چیزیه که کوزت نیاز داره. فقط مشکل اینجاست که کریس یه گرگینه هست و کوزت یکی از پری‌های دربار ماه!دربار ماه، تنها دربار پری‌هاست که روی گرگینه‌ها کنترل و نفوذ داره.


قسمتی از متن رمان دربار ماه 

این مرد می تونست ذهنم رو بخونه و منم این موضوع رو میدونستم. اما دونستن این موضوع به این معنی نیست که من از این وضع خوشم میاد یا بهش عادت کردم. حرف هایی که درمورد کوزت تو ذهنم گفته بودم رو شنیده بود… اینکه امروز صبح چیزی نمونده بود کنترلم رو از دست بدم و کوزت رو مال خودم کنم. و مطمئنم که اون میدونه نباید این موضوع رو پیش من مطرح کنه وقتی که… او گفت: خون سردیت رو حفظ کن!

خب… من خوشحالم که قراره بهت گزارش بدم تو تقریبا نزدیک دربار طوفان هستی. کلماتی که ایالی بیان کرد، انگار هر کدومشون یه میلیون خنجر تو بدنم فرو کرده بودن! و ذره ذره وحشت رو به درون روحم تزریق میکردن. و وقتی فهمیدم که لبه ی پرتگاه دردسر ایستادم و چیزی نمونده رسما به فنا برم؛ حسی که داشتم مثل این بود که انگار هرکدوم از این خنجرها رو تو بدنم میچرخوندن تا زخم عمیق تری ایجاد کنن.

ایالی طوری دربار طوفان رو به زبون آورده بود که انگار چیز خوبیه؛ اما من میدونستم که اگه به حرکتم به سمت شرق ادامه بدم، تنها چیزی که گیرم میاد، مرگ خودمه! پری ها از من و دوستهام متنفرن و این تنفر، یه دلیل محکم داره. یه دوربین لعنتی ازمون فیلم گرفت و اون فیلم تو فضای مجازی پخش شد و… حسابی هم پُربازدید شد. اون شب ما مشغول جنگیدن با یه شیطان قدرتمند بودیم و بعضیهامون تغییر شکل داده بودیم.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان آقای پینوشه به قلم آزیتا خیری با لینک مستقیم
رمان آقای پینوشه نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، معمایی 
نویسنده رمان: آزیتا خیری
تعداد صفحات: 1401

دانلود رمان آقای پینوشه 
خلاصه رمان: چند ماهی از مفقود شدن آیدا میگذرد. برادرش کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم می‌شکند و خلوت بابونه، دختر خانه‌ی بن‌بست با ورود یک‌باره همه اعضای خانواده از هم می‌پاشد. اما این همه ماجرا نیست…


قسمتی از متن رمان آقای پینوشه 

متین با تمسخر تلخند زد و در اتاق را باز کرد میخواست جواب تندی به او بدهد اما با دیدن مادرش بهیه و زن عمویش کبرا آن هم وسط هال خانه اش میخکوب شد. کبرا زود نگاهش را از او گرفت و بهیه در حالی که زیر لب غر میزد به سوی میز رفت. متین در دستشویی را باز کرد و با صدایی بلند گفت تو خونه خودمم آرامش ندارم. شمیم از اتاق خواب بیرون آمد نگاهش دلمرده و بی رنگ بود.

بهته نفسی کشید و وقتی به تابلویی دستمال میکشید زمزمه کرد به سال پیش چقدر بهت گفتم لگد به بختت نزن این روزا رو میدیدم که گفتم بشین رو بختت. شمیم جلوتر رفت و نومیدانه و با صدایی آرام سوال کرد زن عمو این روزا با کسیه؟ بهیه دستمال را روی کانتر انداخت و بلاتکلیف سر
تکان داد. کبرا نگاهی به دستشویی انداخت و با صدایی نه چندان بلند گفت: تو فکر کردی دخترای چش دریده میذارن یکی عین متین واسه خودش ول بچرخه؟

به طرف آشپزخانه راه افتاد و در حالی که هر دو دستش را
در هوا تکان میداد بلندتر غر زد خاک تو سر نادونت متین از دستشویی بیرون آمد و شمیم همان طور که کنار میز ناهار خوری ایستاده بود محزون و دلمرده نگاهش کرد. رد آب روی صورت سفید متین لک انداخته بود؛ اما انگار دیدن این صحنه آنهم از سوی همسر سابقش اهمیتی نداشت. بی توجه به آن سه زن قدم به اتاق خودش گذاشت و مقابل آینه ایستاد. کبرا از آشپزخانه صدا زد: شمیم! تا گریه دختر بینوا چیزی نمانده بود.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان هوکاره به قلم مهسا عادلی با لینک مستقیم
رمان هوکاره نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی، روانشناسی 
نویسنده رمان: مهسا عادلی
تعداد صفحات: 2058

دانلود رمان هوکاره 
خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛ دختری که مهارتش در تئاتر و بازیگری زبانزد است. در سوی دیگر داستان دیاکو وجود دارد. دیاکویی که نزدیکانش قصد زمین زدن او را دارند، اما با برگشت او به ایران ورق برمی‌گردد و همه چیز را تغییر می‌دهد…!


قسمتی از متن رمان هوکاره 

بغض کرده پسرک را به خود چسباند و کاپشن را از تنش کند نگران دست روی موهای خیس از عرق پسرش کشید. قربان صدقه اش رفت و بوسه ای میان خیسی موهای کودک کاشت. این دو پسر جانش بودند جانی که خدا برای دومین بار به او بخشیده بود بار دیگر موهایش را نوازش داد و بازوی لاغر پسرک را به بوسه آغشته کرد. جان بمیرم برات مادر دردت به جونم پسرم. سر دیاکو را به سینه چسباند و صدای به خشم نشسته اش را به گوش آروکو رساند.

ترسیده بود، حتی لحظه ای نمی اندیشید به آمدن بلایی بر سر دیاکو و آروکو. دعا كن تشنج نکنه آروکو اندازه دو ساعت نتونستی مراقب برادرت باشی خاک بر سر من با این تربیتم
آروکو ترسیده چسبیده به دیوار، روی زمین سر خورد و قطرات اشک گونه اش را خیس کرد. او تنها نگران امتحان فردایش بود تنها گناهش همین بود! طناز می دانست آروکو عاشق برادرش است و همین برایش جای تعجب داشت که چه گونه از دیاکو غافل شده است.

زنگ مرور خاطرات در گوشش به صدا درآمده و او غرق
شده در آن روزها مسیر را طی کرده بود. طناز شتابان در حالی که آثار نگرانی و ترس در رج به رج رخش به چشم می آمد راه خروج را در پیش گرفت و بلند بلند نام پسر را به زبان آورد. سر چرخاند و باز اتاق را دید زد. مکث کرد. چشمانش به کمد افتاد و قدم سمت آن برداشت. با حدس کوچکی در کمد را گشود. لحظه ای مات ماند و بهت زده مقابل کمد زانو زد دستانش را سمت جسم کوچک و درهم جمع شده ی برادر برد و به آرامی نامش را صدا زد:

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان هم قبیله به قلم زهرا ولی بهاروند با لینک مستقیم
رمان هم قبیله نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی 
نویسنده رمان: زهرا ولی بهاروند
تعداد صفحات: 1782

دانلود رمان هم قبیله 
خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌ فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌ رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و دختر قصّه را به صحنه‌ی جرمی می‌رساند که بوی خون می‌دهد و بویِ عود.


قسمتی از متن رمان هم قبیله 

آنا با لبخند و حظ نگاهشان کرد و روشن و عطا، جایی وسط پذیرایی ایستادند. روشن هر دو دستش را پشت گردن عطا به هم رساند و عطا، کمرش را گرفت حالا آن قدری نزدیک هم بودند که از عطر تن یکدیگر، سیراب شوند. عطا، به چشم های روشن خیره شد و به گذشته سفر کرد. به شانزده سال قبل وقتی که اوایل جوانی بود فقط بیست و چهار سال داشت و روشن وارد زندگی اش شد. روز اولی که دیدمت رو یادته؟

توی کلانتری داشتی جیغ و داد میکردی و میگفتی هیجده و پونصد نقدی توی کیفم بوده با یه گوشی و ساعت دزد بیچاره هم هی میگفت به خدا هیجده و پونصد نبوده خانم فقط
هفت تومن بوده.روشن پر سروصدا و پرهیاهوی اوایل جوانی کجا و این روشن آرام و موقر کجا؟ کله م بوی قورمه سبزی میداد. آن روزها با خانواده پدرش هیچ ارتباطی نداشتند…

البته غیر از رابطه شان با عمه سوری عطا را ندیده بود. خیلی سال از دیدارشان با خانواده ی عمویش گذشته بود و هیچ فکرش را نمی کرد وقتی داخل راهروهای کلانتری بر سر یک کیف قاپ داد و قال میکند پسر عموی جوانش گوشه ای در حال تماشای او باشد.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان آبنبات چوبی به قلم زهرا بردبار با لینک مستقیم
رمان آبنبات چوبی نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، هیجانی، غمگین 
نویسنده رمان: زهرا بردبار 
تعداد صفحات: 180

دانلود رمان آبنبات چوبی 
خلاصه رمان: داستان درمورد دختریه به نام ملیکا که با از دست دادن عشقش زندگیشو میبازه اما یه اتفاق باعث میشه سرنوشتش تغییر کنه…


قسمتی از متن رمان آبنبات چوبی 

ی زنگ زدم به مامانم گفت فردا برمیگردن امروز زنگ زدم به نیلو و مریم گفتم ی جشن کوچیک تو کافه بگیرم برای نگین که باهام اشتی کنه از صبح داشتم برنامه ریزی میکردم دیگه خسته شدم رفتم که آماده بشم شلوار جینمو با مانتو
کاربنیم ست کردم یکم رژ زدم با یکم ریمل كلا اهل زیاد ارایش کردن نبودم. کیفمو برداشتم کفشامم پام کردم رفتم سر کوچه ک تاکسی بگیرم ک دیدم ی ماشین جلو پام ایستاد شیشش دودی بود

بخاطر همین معلوم نبود رانندش کیه گفتم شاید مزاحمه راهمو کشیدم رفتم اونورتر ایستادم ک دیدم ماشینه دنبالم داره میاد شیششو پایین کشید یکم که دقت کردم دیدم پسر
مهناز خانومه. گفت: سلام خوبین گفتم ممنون گفت جایی میرید ببرمتون. گفتم نه ممنون مزاحمتون نمیشم. گفت: نه بابا چه مزاحمتی سوار شید. دیدم زیاد اسرار میکنه تاکسیم رد نمیشه سوار شدم تو راه گفت هه باورت میشه تا حالا خودمونو معرفی نکردیم.

خب کی اول شروع میکنه…باشه من میگم. من مهرسام معصومیم ۲۸ سالمه مهندسم شما هم خودتو معرفی کن گفتم ملیکا سروی ۲۱ سالمه رشته گرافیک بودم ولی دیگه ادامه ندادم. عه چرا واقعا حیفه. گفتم دیگه نشد ولی اگه خدا بخوادی گالری باز میکنم. چقدر خوب ایشالله وقتی رسیدیم ازش تشکر کردم پیاده شدم. مهرسام… خیلی خوشحال بودم ک بازم دیدمش نمیدونم چرا وقتی میدیدمش اروم میشدم چه جاذبه ایی داشت.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان ایاز و ماه به قلم اکرم محمدی با لینک مستقیم
رمان ایاز و ماه نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه
نویسنده رمان: اکرم محمدی 
تعداد صفحات: 3207

دانلود رمان ایاز و ماه 
خلاصه رمان: گاهی فقط یک قدم اشتباه میتواند کلاً آینده‌ات را بکوبد و از نو، با یک داستان دیگر بنویسد. مثلاً من الان باید در گمش‌ تپه باشم، عروس بیگ مراد، نه در این اتاق بیمارستانی، کنار مردی که نمی‌شناسم…صدای بم و پرنفوذ دکتر شانه‌هایم را بالا پراند. اومدی تخمک اهدا کنی؟ مؤدبانهٔ فروش بود. سرم را تکان دادم. اون پسره که باهات اومده… بی‌اراده و برنامه‌ریزی‌ شده گفتم: شوهرمه…پوزخندی روی لب‌های درشتش نشست.


قسمتی از متن رمان ایاز و ماه 

از دور صدای ضعیف باران آمد و یک دقیقه نشده رگبار سقف خانه میخورد و در عرض چند دقیقه از تند به ناودان شده کرد. این باران تند را دوست داشتم خبر میداد از بهاری که در
راه بود. حس خوبی داشت بازگشت به منطقه جغرافیایی زادگاه به ناحية معتدل و مرطوب خزری نمی دانم چند دقیقه طول کشید تا وسط ارکستر خیر مقدم به بهار از خواب بیهوش شوم. چقدر گذشت؟

آسمان بیرون نارنجی بود که بیدار شدم در نوری که از پنجره به اتاق می تابید میتوانستم لقمه کنار بالشم را ببینم. شامه ام از گرسنگی تیز شده بود، عطر نان و پنیر می آمد. یک روز کامل خوابیدم و حتی گرسنگی باعث نشد بیدار شوم؟ یادم می آمد که اوایل ظهر بیدار شدم و به سرویس رفتم پتو و بالش… در آن لحظه فکر نکرده بودم از کجا آمده اما لقمه نان و پنیر کنارم. حتماً مهربان برایم گذاشته بود تا هر وقت بیدار شدم

نشستم و به دیوار تکیه زدم. صدای بال زدن مرغ ها و شلوغ کردن شان میگفت کسی نزدیک لانه شان است. این خانه پر از صدا بود پر از نشانه، پر از جنب و جوش… نشستم و به دیوار تکیه زدم. صدای بال زدن مرغ ها و شلوغ کردنشان می گفت؛ کسی نزدیک لانه شان است. این خانه پر از صدا بود پر از نشانه پر از جنب و جوش… می توانستی چشم هایت را ببندی و گوش کنی و تصویر بسازی… بال زدن مرغ ها اطراف مهربان…

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان اکو به قلم مدیا خجسته با لینک مستقیم
رمان اکو نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، پزشکی، ارتشی، اجتماعی  
نویسنده رمان: مدیا خجسته 
تعداد صفحات: 3545

دانلود رمان اکو 
خلاصه رمان: نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸، نازنین داوطلبانه برای کمک به سیل زدگان به منطقه ای در جنوب فرستاده میشود و همه چیز برای او ، بعد از آشنایی با رها سلطانی ، سروانِ ارتشی که مانندِ او برای کمک به سیل زدگان اعزام شده و همکاریِ پر چالششان تغییر میکند!


قسمتی از متن رمان اکو 

با ماشین؟ رها تو خودت رنگ به رو نداری. تو این اوضاع درستم نیس بخوای..چی درست نیست؟صدایش را پایین آورد: میدونی هفت روزه این بچه وسط گریه زاری شماها چی داره میکشه؟ ندا لب روی هم فشرد. رها بلند گفت: پونزده، چهارده… رو به ندا افزود: این بچه باید بره مدرسه. باید اون بیرون زندگی کنه. آینده ش و بسازه. اگه الان نتونه خودش و جمع و جور کنه بعدا چه بلایی سر روحیه و اعتماد به نفسش میاد؟

ندا بی صدا اشک هایش را پاک کرد. نگران هیچی نباش. برو توهم یکم استراحت کن. من حواسم به بیتا هست. مانی هم پیش باباست. ولی تو خودت… رها لبخند غمگینی زد: من پوستم کلفته. نمیدونی مگه؟ بلند گفت: در را باز کرد و داخل رفت. بیتا که حاضر روی تخت نشسته بود بی حوصله گفت: عمو کجا میریم؟ رها مچ دستش را گرفت و او را پشت سر خودش کشاند. در پاگرد طبقه اول با دیدن چهره ی متعجب مانی گفت: هستی فعلاً اینجا؟

مانی با تعجب به بیتا نگاه کرد و سر تکان داد: هستم. سوئیچت و بده پس. ولی شام سفارش دادم. اومدم داخل ها! شما بخورین. ما بیرون یه چیزی میخوریم. سوئیچ را از مانی گرفت و همراه بیتا وارد پارکینگ شد. بیتا به محض سوار شدن گفت: چرا الان میریم بیرون عمو؟ رها نگاهش کرد: مگه همیشه عین کوآلا از گردنم آویزون نمیشدی ببرمت بیرون ماشین سواری؟ هیچ جوره راضی نمیشیا! بیتا در خودش جمع شد…

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان گلوگاه به قلم هانیه وطن خواه با لینک مستقیم
رمان گلوگاه نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، معمایی 
نویسنده رمان: هانیه وطن خواه 
تعداد صفحات: 1254

دانلود رمان گلوگاه 
خلاصه رمان: از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند…از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه…گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد…


قسمتی از متن رمان گلوگاه 

کنان عصبی غر میزد به جان دو مدلی که امروز تا این جا آمده بودند و اصلا با معیارهایش سنخیت نداشتند. بی توجه به غرهای کنان، سعی می کردم از استایلی که هلال به تن یکی از مدل ها نشانده بود، بهترین عکس را بگیرم. شش سال سختی دوره های متمادی عکاسی، آنقدر قدرت عکاسی خوبی به من داده بود که گاها حسادت سیمگه را هم بر بی انگیزم.

من فقط مشکلم این بود که با ویزای کار در این کشور به سختی و با کمک بابا می زیستم و نمی توانستم این کنار سیمگه بودن را از دست بدهم. وگرنه اگر تنها یک دوربین خوب می توانستم دست و پا کنم. دیگر اینقدر برای هر موضوعی مجبور نبودم به سیمگه باج دهم. البته عادت به سیمگه هم جز این سری موارد بود. سیمگه تقریبا یکی از معدود آدمهای دنیای من بود.

بابت همین به خاطرش، به بابا رو انداختم. کنان کنارم ایستاد و به منی که سعی می کردم به مدل ژست های بهتری دهم ، گفت: نیومدن سیمگه دیگه داره عصبیم میکنه. عادت کن کنان. با جدیت تمام در چشم هایش خیره شدم و گفتم. بعد از قطع رابطه عاشقان شان با سیمگه، همیشه از این دست ناراحتی ها داشت. حساسیت بی موردش به رفت و آمد سیمگه ای که به خاطر خیانتش، موجب دوری کنان شده بود، همچنان برای کنان سوال برانگیز بود. و من از این کارهای کنان بیزار بودم…

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان پروانه ام به قلم صدف_ز با لینک مستقیم
رمان پروانه ام نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، اربابی  
نویسنده رمان: صدف_ز
تعداد صفحات: 1761

دانلود رمان پروانه ام 
 

خلاصه رمان: با قتل مشکوک “سیاوش امیر افشار”، برادر کوچکترش”آوش”به ایران فرا خونده میشه برای تصرف و کنترل همه چیز … حتی بیوه‌ی جوان و حامله‌ي برادرش …


قسمتی از متن رمان پروانه ام 

سینه سپر کرده و از گلوله ای که ممکن بود سینه اش رو بشکافه استقبال کرده بود ! مثل یک برده ی شورشی …. که آب از سرش گذشته و دیگه هیچ چیزی براش مهم نیست.
هنوز هم می لرزید … ولی قوی بود … به طرز خارق العاده ای قوی بود … و مطمئن بود مرگ رو ترجیح میده به اینکه شرفش بره …نیشخندی نقش لب های سیاوش شد…. دقیق تر نشونه گرفت. تو خوشگل ترین شکار من هستی ! اینو می دونستی، آهو کوچولو ؟!

پروانه چشم هاش رو بست … و در انتظار سرنوشتش … و بعد صدای شلیک اسلحه شونه هاش بالا پریدند … برای چند لحظه هیچ چیزی احساس نکرد …..فکر کرده مرده ا ولی نه … نمرده بود، فقط صدای سوت ممتدی در گوش چپش … و بعد خیسی گرمی …دست گذاشت روی لاله ی گوشش و بعد چشمهاش رو باز کرد … از گوشش خون می اومد و دقیقا نزدیک سرش فرود اومده بود … سیاوش خانی که اسلحه رو کنار گذاشته و باز به بطری نوشیدنی رو آورده بود .

پرده ی گوشش پاره شده بود. با حس حرکت دستی میون موهاش …. هراسون از خواب تب دارش پرید و بدنش رو کنار کشید … بلافاصله صدای اطلس رو شنید: نترس خاله ! …نترس، منم ! آروم بگیر ! پروانه از تلاطم افتاد و باز بدنش رو رها کرد در بستر … و با چشم های نیمه باز نگاه کرد به اطلس. اطلس کنار تشک زانو زده بود و با دلسوزی نوازشش میکرد … چند قدمی دورتر، زهرا ایستاده بود با سینی غذا در دستش …

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان یک تو به قلم مریم سلطانی با لینک مستقیم
رمان یک تو نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه 
نویسنده رمان: مریم سلطانی
تعداد صفحات: 1155

دانلود رمان یک تو 
خلاصه رمان: سر و صدایی که به یک‌ مرتبه از پشت‌ سرش به هوا خاست، نگاهش را که دقایقی میشد به میز میخ شده بود، کند و با رخوت گرداند. پشت‌سرش، چند متری آن‌طرف‌تر دوستانش سرخوشانه سرگرم بازی‌ای بودند که هر شب او پای میزش بساط کرده بود و امشب برخلاف تمام شب‌هایی که او خودش دوستانش را آنجا جمع می‌کرد، نه حوصله‌ی بازی محبوبش را داشت و نه دوستانی که نگفته هم حالِ ناخوشِ امشب او را درک کرده بودند و او را با خودش و بزمی که روی میز برای خود برپا کرده بود تنها گذاشتند.


قسمتی از متن رمان یک تو

مرد که با قدم های بلندی از کنارش گذشت، حسام او را نگاه دقیق تری انداخت و روی صندلی ماشینش جاگیر شد. ذهنش ناخودآگاه و با دیدن او درگیر همان شبی شده بود ک سراسیمه خودش را به آدرسی رساند که دقایقی قبل تر از آن به تلفنش رسیده بود. یادش بود به محض رسیدن با اولین شخصی که رودررو شد همین مردی بود که طی رفت و آمد چند روزه اش به اینجا ناخودآگاه او را زیر نظر داشت.

ماشین را روشن کرد و دنده را با مکث عقب برد و از گاراژ بیرون رفت. عجیب بود که ذهنش با دیدن دوباره ی او چون این چند روز اخیر معطوف مردی شده بود که در نظرش زیادی ساده و سر به زیر می آمد! کمی که راند با یادآوری موضوعی سر ماشین را کج کرد و به اجبار سمت عمارت نوساز پدرش به راه افتاد. خسته بود و بی خوابی دیشبش از او آدمی بی حوصله و کج خو ساخته بود.

با خودش فکر کرد چه میشد این روزهای سیاه لعنتی به سرعت برق و باد می گذشتند و او دوباره به روزهای پیش از این اتفاق بر میگشت روزهای بدون آن خانه و حتی آدم هایش. با خودش تعارف نداشت داغدیده بود، اما داغش آنقدر گرما نداشت که دلش روزهای گذشته را نخواهد. اوقاتی را که با آرامش خیال سال ها برای خلق تک به تک لحظه ها و ثانیه هایش جان کنده بود نه این روزهایی که عمری از آن فراری بود و حال اینگونه او را اسیر چنگال خود کرده بودند.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان بانوی رنگی (آنتیک) به قلم شیوا اسفندی با لینک مستقیم
رمان بانوی رنگی (آنتیک) نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، انتقامی
نویسنده رمان: شیوا اسفندی
تعداد صفحات: 1848

دانلود رمان بانوی رنگی 
خلاصه رمان: شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه انگیزه شخصی هم داره، انتقام از دو برادر شمس، قاتلای عزیز تر از جونش. من شایلی‌ام…جاسوسی که عاشق رئیس مافیا شدم. مردی که قرار بود زمینش بزنم و مردنش و تماشا کنم. نزدیکش شدم تا ذره‌ ذره به زندگیش نفوذ کنم و قطره‌ قطره خونشو بمکم. اما…


قسمتی از متن رمان بانوی رنگی (آنتیک)

یعنی رید به مدرک و تخصص و هر چی کوفت و زهرماری که داری برو درمانگاه سر کوچه ببین قبولت میکنن هاکان زهر ماری گفت و به سمت آشپزخونه رفت و من متعجب بودم از راحتی خیلی زیادشون جلوی من اونم انقدر زود چهره ام و شرمنده نشون دادم. ببخشید آخه میدونید یکم میترسم
پیشونیش و میخارونه. مشکلی پیش نمیاد خیالتون راحت یه جراح قطعا نمیتونه اشتباه کنه…

حداقل توی تزریق موهای پریشون شده ام و صاف میکنم…. و لبه های مانتوم و به هم میچسبونم از راحتی زیادم جلوی پسرا ناراحتم اما بعنوان سران قاچاق زن و دختر چرا نگاهشون سنگین و خریدارانه نیست؟ و چرا من لعنتی جز حس خوب هیچ حس منفی از این دو برادر نمیگیرم؟ پس
فعلا کار ما تمومه باز شما تخلیه و انجام دادید با من تماس بگیرید. هاکان نگاهی به خونه اش میندازه و خطاب به من میپرسه…

میخوام این وسایل و به خیریه بدم کسی و می شناسید؟نگاهی به خونه میندازم راستش نگاهم به خونست ولی فکرم به اینه که همچین چیزی ممکنه؟ سالیانه حداقل دویست دختر و بدبخت کنی بعد فکرِ نداری کسی باشی؟ نمیدونستم در جوابش چی بگم؟

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان آنائل رانده شده به قلم سحر نصری با لینک مستقیم
رمان آنائل رانده شده نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، هیجانی
نویسنده رمان: سحر نصیری
تعداد صفحات: 1251

دانلود رمان آنائل رانده شده
خلاصه رمان: از بچگی تو گوشم خوندن فریا ناف بریدمه! من نامی شهیاد مردی قدرتمند و جدی تمام زندگیم رو از دور تماشاش کردم که غرایزم کار دستم نده! انقدر غرق فر موهاش و شیطنت چشم‌هاش شدم که یادم رفت اون از وجود من توی زندگیش بی‌خبره! اون ناف بریده‌ی من بود و قولش رو بهم داده بودن و حتی از این که مال منه خبر نداشت! پس وقت این رسیده بود که خودم رو بهش نشون بدم! خیال می‌کردم همه‌ چیز طبق نقشه پیش میره و اون برای همیشه مال من میشه ولی فکرش رو هم نمی‌کردم که فرشته کوچولوی من یه کله آتیشیه سرکش باشه که مدام نه روی حرفم میاره و ازم سرپیچی می‌کنه!


قسمتی از متن رمان آنائل رانده شده 

باربد با ابرویی بالا پریده کنارمان روی مبل نشست. اتفاق دیگه ای هم هست که بخواید راجع هش حرف بزنید؟ چشمم روشن چیزای جدیدی میشنوم خانما… فرشته محلی به او نداد و به سمتم برگشت. مو به مو اتفاقات دیشب رو تعریف کن ببینم چه خبر بود! آهی کشیدم و تکیه ام را به بالشت دادم. سرویس بهداشتی یک هو یهنفر از پشت هلم داد توی به خدا نمیدونم قضیه چی بود داشتم میرفتم استخر!

باربد با نگرانی نگاهی به سرتاپایم انداخت. چیزیت که نشد. ها؟ نامی کجا بود؟ شانه ای بالا انداختم. داشت با چندتا از شرکای عمو عارف حرف میزد. نمیخواستم مزاحمش بشم برای همین تنها رفتم. فرشته متفکرانه نگاهم کرد. یعنی منظورم اینه که درسته عمو عارف و نامی چرا یه نفر باید چنین کاری بکنه فریا؟ رقیب و دشمن زیاد دارن ولی چرا باید بیان به پارتنر مهمونی نامی آسیب بزنن؟ هردو را از سر راهم هل دادم تا خودم را به سرویس برسانم.

شاید چون اون نامی شیاد برای دک کردن بقیه ی دخترا منو به عنوان نامزدش معرفی کرده بود! صدای فرشته سریع بلند شد. باربد نیشخندی زد و گفت: به نظرت اگه میدونست چی؟ مامان میدونه؟ الان یه تار موی سالم رو سر این بزغاله ی خوش شانس بود؟ در سرویس را در صورتشان کوبیدم و بعد از شستن دست و صورتم سریع بیرون پریدم تا ناهار بخورم. از اتاق که بیرون رفتم با دیدن باربد که سر صندلی نشسته بود خمیازه ای کشیدم و گفتم: راحتی عزیزم

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان آبان به قلم هاله نژاد صاحبی با لینک مستقیم
رمان آبان نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، ازدواج اجباری
نویسنده رمان: هاله نژاد صاحبی
تعداد صفحات: 2934

دانلود رمان آبان 
خلاصه رمان: آبان زند… دختره هفده ساله‌ای که به طریقی خون بس یک مرد متاهل میشه! مردی جذاب که دلبسته همسرشه اما مجبور میشه آبان و عقد کنه!


خلاصه رمان آبان 

نمیدانست شماره حافظ هست یا نه اما به هر حال کاچی به از هیچی بود. حداقل تلاش خودش را کرده بود. با شنیدن صدای سرد حافظ، چشمهایش را بست و نفس راحتی کشید. روی تخت نشست و با استرس پوست کنار  ناخن هایش را یک به یک به دندان کشید. آبانم! سکوت عمیق اش پشت تلفن، به خوبی نشان میداد که او هم شماره اش را سیو نکرده و از تماس گرفتن اش شوکه شده است. حافظ در حالی که نگاهش به ریحانه بود…

ریحانه با طنازی دستش را روی میز دراز کرد. بگو. از قهوه اش نوشید و کوتاه لب زد: بسته حافظ را بین انگشت های ظریفش فشرد. لبخندی زد و پرسید: کیه حافظ؟ بدون آن که جواب ریحانه را بدهد، دستش را گرفت و با تاکید مجدد لب زد: ریحانه به سرعت دستش را از دست حافظ خارج کرد و از قصد با صدای بلند گفت: قطع کن عزیزم به چه حقی مزاحم میشه؟ بگو آبان!

صدای ریحانه را شنیده بود. موبایل را توی دستش فشرد و آرام و زیر لب غرید: صدای جدی حافظ، اجازه نداد بیشتر از قبل چه غلطی کردم زنگ زدم، اه. پشیمان شود. دهان باز کرد تا علت زنگ زدناش را بیان کند که… بگو آبان! صدای طنازانه ریحانه نطق اش را کور کرد. قطع کن عزیزدلم! به چه حقی مزاحم میشه؟ با حرص لبش را گاز گرفت. ظاهرا تا ابد باید از دست ریحانه عذاب می کشید.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان آنتریک به قلم سارنا آزادرهی با لینک مستقیم
رمان آنتریک نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، اجتماعی 
نویسنده رمان: سارنا آزادرهی
تعداد صفحات: 1851

دانلود رمان آنتریک 
خلاصه رمان: کثافت چطور تونستی؟! من دختر خوبی بودم …تو گفتی حواست هست..تو..تو منو بدبخت کردی…حالا جواب بابام و چی بدم آشغال. بی توجه به من و گریه هام از روی تخت بلند شد. از اتاق بیرون رفت و طولی نکشید که دوباره برگشت.


قسمتی از متن رمان آنتریک 

آرمین گفت به بابام میگه. یعنی من و از بابام خواستگاری میکنه؟! روی تخت قلت می زدم و هی پریشون تر میشدم. مرد شور ریختت و ببرن آرمین گوشیتو چرا خاموش میکنی آخه عوضی؟! به ستایش پیام دادم. ستا آرمین زد به سیم آخر گفت از بابام منو خواستگاری میکنه…تا پیام و فرستادم طولی نکشید که جوابش اومد. یا خدا خونتون قیامت میشه الان بابات میگه آرمینی که زن طلاق داده توی خارج از کشور چطور از دختر من خوشش اومده نه؟!”

پیامش و خوندم. راست میگفت. بابا حتما شک می کرد به اینکه یه چیزی این وسط بوده. گاو که دیگه نبودن. دلم بهم پیچ میخورد. حس میکردم اسید معدم داره میزنه بالا و تا به خودم اومدم دیدم درحال بالا آوردنم اونم با معده خالی! دهنم و که شستم دوباره بی جون روی تخت نشستم. حال اینکه پیام تایپ کنم نداشتم. شماره ستایش وگرفتم. جواب که داد شروع کردم به گفتن اتفاقات صبح.

بین حرف هام نفس های عمیق میکشیدم و باز حرف می زدم. تموم که شد ستایش گفت: حالا می خوای چیکار کنی؟ آرمین میخواست صیغه کنه. الان می خواد از بابات خواستگاری کنه؟! گوشه ی ناخونم و زیر دندونم کشیدم: نمی دونم ستا دارممیمیرم از استرس آرمین لعنتی هم گوشیش رو جواب نمیده. با صدای در مثل سیخ سر جام نشستم. کیه؟! نهال چرا درو قفل کردی آبجی؟! پشت تلفن گفتم: یا امام ستایش نوید اومده. یعنی مامانم بهش گفته؟!

رمان آنتریک
نویسنده : سارنا آزادرهی
ژانر : عاشقانه، اجتماعی
ملیت : ایرانی
ویراستار : رمان استور
تعداد صفحه : 1851

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان فال نیک به قلم بیتا فرخی با لینک مستقیم
رمان فال نیک نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، معمایی 
نویسنده رمان: بیتا فرخی
تعداد صفحات: 1233

دانلود رمان فال نیک 
خلاصه رمان: همانطور که کوله‌‌ سبک جینش را روی دوش جا به‌ جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند اتفاق می‌افتاد؛ از همان وقت که زنگ خبر گوشی‌اش به صدا در آمده و جیران هم بعدش تماس گرفته بود و…


قسمتی از متن رمان فال نیک 

بذار شب راجع بهش حرف میزنیم. من ساعت دو میرسم، خونه یعنی بیدار میمونی؟! این دیگه مشکل من نیست هر وقت تونستی حرف می زنیم. تماس قطع شد و مهراد با غیظی بزرگ باقی مانده ی برگ های زرد و جویده شده را درون باغچه پرت کرد برخلاف خشم و رفتار تند او برگ ها با صبر و حوصله روی خاک باغچه آرام گرفتند؛ انگار به او می گفتند هر چه قدر هم جز بزنی دنیا کار خودش را میکند و ذره ای به حرف تو نیست…

به دیوار پشت تالار همانجا که عادت داشتند پنهانی سیگار بکشند تکیه زد. گوشی اش را دوباره بالا آورد و روی اسم علی را لمس کرد صدای هیجان زده ی پسر عمویش انگار از میان طوفانی سهمگین به گوشش میرسید! الو… الو مهراد من تو قايقم صدات خوب نمی آد. مجبور شد تن صدایش را بالا ببرد اما خوشحال بود به این بهانه کمی از خشمش را سر او خالی میکند. به عشق و حالت برس پسر عمو کار و زندگی و همه چیزو ول کردی رفتی دنبال تفریح؟ این همه جلوی بابات الدرم بلدرم کردی میرم دانشگاه پیام نور…

که بتونم کار کنم رو پای خودم وایسم منظورت این بود؟! اینکه نزدیک امتحانای دانشگاهت بری یللی تللی و قید کار رو هم بزنی؟ چرا قاتی کردی؟! یه چند روز اومدم و زود برمی گردم؛ امتحانامم هنوز دو هفته مونده. چیزی شده مگه؟ باز کسی گند زده؟ سرش را بالا گرفت و لحظه ای پلک بست نمی خواست باور کند این بار پای گیتا جانش وسط است و همین بیش از هر چیز کلافه اش میکر. گردنش را کمی کج کرد و با نگاهی به همان برگ های آفت زده دوباره گوشی را به گوشش چسباند.

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان سراب من به قلم فرناز احمدلی با لینک مستقیم
دانلود رمان سراب من نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا

موضوع رمان: عاشقانه، طنز، اجتماعی
نویسنده رمان: فرناز احمدلی
تعداد صفحات: 2682

رمان سراب من
خلاصه رمان: عماد بوکسور معروف ، خشن و آزادی که به هیچی بند نیست، با وجود چهل میلیون فالوور و میلیون ها دلار ثروت همیشه عصبی و ناارومِ…..بخاطر گذشته عجیبی که داشته خشونت وجودش غیرقابل کنترله انقد عصبی و خشن که همه مدیر برنامه هاش سر یه هفته فرار می کنن و خودشونو گموگور می کنن. تا وقتی که پای سراب به عمارتش باز میشه…مدیربرنامه جوون و آرومی که طلاق گرفته و یه دوقلو داره دختری که زندگیش بخاطر عقاید قدیمی یسریا جهنم شده. تنها چیزی که می خواد خوشبختی و آرامش بچه هاشِ…


قسمتی از متن رمان سراب من 

عماد: سلامت باشی پاشو بیا تا این رامان گشنه نرسیده میزو جارو نکرده….. رفت دستشویی دستو صورتشو شست موهاشم شونه کرد و بیرون رفت…. عماد و بچه ها پشت میز نشسته بودن کنارشون نشست. کلی زحمت دادیم بهت…. سر تیارارو نوازش کرد: موهاتو شونه کردی؟!؟ خیلی آروم شونه می کنه…اوهوم عمو عماد کرد اصلنم دردم نگرفت. عماد یه لقمه کوچیک به تیارا داد : بخور…. همون لحظه در باز شد و صدای بلند رامان تو سالن پیچید.

روز پز از خشونتتو شروع کردی… صب بخیر گوزن وحشی من. با تعجب به صحنه رو به روش خیره شد. خیلی عجیب بود شبیه خانواده های واقعی بودن. اوا چقد زود اومدید….. از منم زودتر اومدید. عماد: سروصدا نکن اول صبحی…رامان با تعجب رو صندلی نشست : تو درست کردی؟!؟؟! اره… یه لقمه دیگه به تیارا داد. رامان: شبیه باباها شدی… عماد: اوهوم بهم میاد. سراب بهت زده به حرفاشون گوش می داد. بابا خوبی میشی…

عماد: میدونم بخور دیگه…. رامان یه لقمه بزرگ گرفت: شبیه خانواده ها شدید…عماد چشم غره ای بهش رفت نمیخواست مستقیم به این چیزا اشاره کنه. نباید سرابو فراری می داد یا معذب می کرد. نمی خوری پاشو برو پی کارت…. رامان با دهن پر خندید: چرا انقد زود اومدی؟!؟!؟ سراب: زود نیومدم دیشب اینجا بودیم….. لقمه پرید تو گلوش بلند سرفه کرد خم شد و لیوان عماد برداشت چایی داغو یه نفس بالا رفت: اخخخ سوختممم…. عماد بی توجه به دیوونه بازیاش آروم به بچه ها…

  • اشتراک گذاری

دانلود رمان گناه نامدار به قلم فرشته تات شهدوست با لینک مستقیم
دانلود رمان گناه نامدار نسخه کامل پی دی اف، اندروید، آیفون، جاوا 

موضوع رمان: عاشقانه

نویسنده رمان: فرشته تات شهدوست

تعداد صفحات: 1107

دانلود رمان گناه نامدار
خلاصه رمان: ته‌ تغاریم… پسری که از بین همه‌ی پسرای من تابو شکسته و داره تک‌تک خط قرمزهای مادرشو رد می‌کنه. پسری به اسم نامدار… که شغل پرحاشیه‌ش، این روزها تنها دغدغه‌ی اونه. نامدارِ من، ماساژدرمانگره و چون کاربلد و زبر و زرنگه، بهش می‌گن معجزه‌گر. حالا چرا گفتم خط قرمز؟! چون گاهی مجبوره خلاف میلش، کارهایی رو انجام بده که با هدف اصلیش، یعنی درمانگری، منافات داره… و به نظرتون اون کارها چیه؟


قسمتی از متن رمان گناه نامدار 

سارا با نگرانی پرسید: به نظرت تا یکی دو ساعت دیگه میرسیم؟ میثم نفس عمیقی کشید و با مکث کوتاهی جواب داد: آخر ساله و جاده ها هم غلغله ی ماشین و مسافر! اگه ترافیک امون بده رسیدیم. لحظاتی بعد، نازان از بین دو صندلی کمی خودش را جلو کشید و با شیرین زبانی دل از خاله رد: سارا گیان، به خاطر من خسته شدی. اخم نکن، میدونی که عاشقتم؟ گیان در زبان کوردی به معنی <<جان>> اخم سارا با شنیدن صدای خواهرزاده اش باز شد.

خنده اش گرفته بود. میثم با لحنی شوخ گفت: اگه مزاحمم پیاده شم؟ هیچکس اینجا نمیخوادما رو تحویل بگیره؟ سارا خندید و نازان جواب داد: تحملت میکنم شوهرخاله… اما فقط به خاطر سارا! دست هر چی فتنه هست از پشت بستی. منو بگو داشتم سنگ کیو به سینه…ناگهان چیزی با صدایی مهیب و ترسناک به شیشه ی جلو اصابت کرد! دخترها با وحشت جیغ کشیدند. میثم هول شد و فرمان را محکم چرخاند و کنار جاده روی ترمز زد.

ناباورانه به ترک های شیشه ی جلو نگاه میکردند. یکی در سمت راننده را باز کرد و میثم را با خشونت پایین کشاند. سارا با دیدن چهره ی ترسناک غریبه از حال رفت. نازان به گریه افتاد. میثم با غریبه گلاویز شده بود که در عقب باز شد. نگاه وحشتزده ی نازان به مردی افتاد که تا کمر دولا شده بود و زانویش را روی صندلی میگذاشت. دخترک جیغ کشید و با ترس عقب رفت میان این همه تقلا از حال رفت و مچ پایش با وجود پنجه های بیرحم او اسیر شد…

  • اشتراک گذاری
مجوز ها
آمار سایت
  • آمار مطالب
  • تعداد مطالب : 282
  • تعداد نظرات : 0
  • آمار کاربران
  • افراد آنلاین : 7
  • اعضا آنلاین : 0
  • تعداد اعضا : 0
  • آمار بازدید
  • بازدید امروز : 728
  • بازدید دیروز : 1,138
  • آی پی امروز : 264
  • آی پی دیروز : 346
  • گوگل امروز : 89
  • گوگل دیروز : 120
  • بازدید هفته : 9,139
  • بازدید ماه : 18,796
  • بازدید سال : 36,152
  • بازدید کلی : 36,152
  • اطلاعات شما
  • آی پی : 3.16.67.13
  • مرورگر : Safari 5.1
  • سیستم عامل :
  • امروز : یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
تبلیغات
محل تبلیغات شما
درباره سایت
دانلود فیلم, دانلود فیلم خارجی, دانلود فیلم ایرانی, دانلود سریال ایرانی, دانلود انیمیشن, دانلود رایگان فیلم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " همه چی دی ال | دانلود و تماشای آنلاین فیلم و سریال " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.